۶

41 15 0
                                    

سلام. من اسمات نویس نیستم، داستانام صحنه های خشن دارن ولی باز نه. انتظار صحنه های باز نداشته باشین،شاید جایی مجبور شم بهش اشاره کنم ولی قطعا صحنه +۱۸ نداریم. ممنون که اهمیت میدین.کاپلای اصلی چانبک، هونهان ،کایسو هستن. نگران افرادی که طی داستان میان و میرن نباشین ولی خوب مسیری که هر کاپل طی میکنه متفاوته و سخته تا بهم برسن.
..
تازه یویان از اتاق رفته بود بیرون. خوب تا برگشتنش کاری نداشت. رو تخت دراز کشیده بود و تو افکارش بود. اتاق یویان اتاق نسبتا بزرگی تو امارت اربابی بود. تمش سفید و کمی هم صورتی بود. وسایل زیادی توش نبود. ولی همون وسایل کم هم شیک بودن.
..بکهیون
صدای مایک بود. بعد از چنتا ضربه به در، یواشکی داشت صداش میکرد. بلندشد و رفت پشت در.
متاسفانه کارلو آمارشو به یویان داده بود و پارک هم بخاطر اینکه سوتفاهمی برای یویان بوجود نیاد توضیح داده بود بکهیون چنتا کار ترجمه براش انجام داده.
خوب چی شده بود. دقیقا حساسیت یویان رو اموالش گل کرده بود و از اون به بعد حبسش کرده بود . وقتی بیرون میرفت در اتاقو قفل میکرد.
.. چیزی شده ؟
.. میتونی برای پسرم یه نامه بنویسی؟ خیلی مهمه. مترجم ارباب هی میچزونتم.
.. خانم گفته اگر دوباره اینکارو کنم برم میگردونه . من نمیخوام ریسک کنم.
..بعدازظهر خانمو پایین سرشو گرم کارا میکنم. سعی میکنم منم حواسشو پرت کنم. این آخرین باره.خواهش میکنم. برام مهمه.
.. من میترسم
.. هیچی نمیشه حواسم هست.
..این آخرین باره. تو سبد لباسا بزار. مثل دفعه قبل
..ممنون
بک بلند شد یه دوش سبک‌گرفت و ملافه ها رو عوض کرد.
چند ساعت بعد سبد لباسها مثل هر روز جابجا شد. بک از توی لباسا برگه،قلم و متن نامه مایک رو برداشت و زیر لباسای یویان تو کمدش پنهان کرد.
مایک همونطور که قول داده بود بعداز ظهر یویانو کشوند بیرون .
با تمام خستگی که بعد از رابطه با یویان داشت بخاطر مایک بلند شد و نامه را ترجمه کرد. برگه جوهر خشک کن را گذاشت روی صندلی کنارش تا جایی را کثیف نکنه و لو بره.
وقتی نامه را تو سبد لباس گذاشت و خدمتکار اومد بردش.خیالش راحت شد.
پشت میز نشست و مثل همیشه به روزای خوبی که تو خونه پیش پدرو مادر خوندش داشت فکر میکرد . خستگی بهش غلبه کرد و سرشو چند دقیقه روی میز گذاشت.
خواب قشنگی میدید. خواب کامیلو میدید که دارن با هم عروسی میکنن. جشن عروسیشون بود. پدرش خوشحال بود. مادر خوندش و چن هم خوشحال بودن. چن کنار دختری که چند وقتی بود یواشکی دوسش داشت ایستاده بود. بجز بک هیچکس راجع به اون و چن نمیدونستن. چن میخواست بعد از ازدواج بک با پدرو مادرش صحبت کنه. ولی تو خوابش یهو همه جا سیاه شد باد بدی اومد و بین بک و بقیه فاصله انداخت. هرچی تلاش میکرد بهشون برسه دورتر میشد..‌

با صدای یویان سعی کرد چشماشو باز کنه. احساس میکرد لحنش عصبانیه. با کشیده شدن موهاش بخودش اومد. اون واقعا عصبانی بود.
.. این چیه بک. مگه بهت نگفتم با بقیه قاطی نمیشی. یادت رفته برای چی اینجایی؟بخاطر کی اینجایی؟ فکر کردی منو احمق فرض کنی میتونی هر کاری دلت خواست بکنی. چی پیش خودت فکر کردی بکهیون. که آنقدر کارت تو تخت خوبه که راحت جلوت کوتاه بیام.
با تعجب داشت نگاش میکرد که چشمش به جوهر خشک کن تو دست یویان افتاد . لعنتی، یادش رفته بود اونو برداره. از ناراحتی چشماشو رو هم فشار داد.
دیگه صدای یویان رو نمیشنید . فقط صدای خنده های جئونو میشنید که داشت تشویقش میکرد تا پول بیشتری براش دربیاره.
با سیلی که از یویان خورد به موقعیت فعلیش برگشت.
.. خوب‌،،جواب بده. روزی که میاوردمت خیلی مطیع بودی. موندی اینجا هار شدی ،یادت رفته صاحبت کیه .
در حالیکه فریاد میزد بکهیون مستاصل نگاش میکرد
چنتا از خدمتکارا و برده ها بخاطر صدای بلند یویان جلوی در جمع شده بودن . مایک هم بینشون بود‌.
بک از استرس لباش میلرزید . نمیخواست برگرده.
..م..من.. متاسفم. خواهش میکنم ببخشیدم. من..
.. منتظر نتیجه کارت باش پسره ه.ر.ز.ه. امروز خبر میدم اون رییس کثیفت بیاد ببرتت. لیاقتته هر شب زیر یکی باشی. تو رو چه به عمارت اربابی.. فکر کردی راحت ازت میگذرم. .. فردا که برگشتی به همون ه.ر.ز.ه خونه میفهمی باید حرف منو جدی بگیری.
بکهیون جلوش به زانو افتاد. ولی یویان عصبانی تر از این حرفا بود.
..چرا قبل برگردوندنش یه تنبیه حسابی نمیکنیش.
صدای برادر کوچکتر پارک بود. قبلا چندباری به یویان پیشنهاد داده بود بکهیونو بفرسته اتاقش ولی خوب یویان قبول نکرده بود.
.. چه تنبیهی
.. بفرستش امشب اتاق من تا یادش بدم دیگه نافرمانی نکنه. فردا بگو بیان از اصطبل ببرنش.
.. تو کی اومدی
..‌امشب چان نیست، قبل رفتنش پیام فرستاد بیام حواسم به عمارت باشه. فردا ظهر بر میگرده.‌
یویان پوزخندی زد.
..حواست به عمارت باشه یا بساط حال و هول بچینی. باشه..‌ امشب مال تو
.. نه ،خواهش میکنم. نه، من ..
بک در حالیکه دستش توسط برادر چانیول کشیده میشد با بغض التماس میکرد.
از در که رد میشد مایک رو دید در حالیکه سرش پایین بود.
..
چندساعتی بود که بکهیون به اتاق برادر چانیول رفته بود. صدای فریادای پر دردش لحظه ای قطع نشده بود.
صداش تا طبقه پایین میومد و دل همه خدمه رو به درد آورده بود. همشون دعا میکردن تا ارباب عمارت زودتر برگرده.
.. بخاطر تو این بلا سرش اومد؟
کارلو با صدای آرومی تو‌گوش مایک گفت. مایک در حالیکه عصبی داشت بخش اصلی عمارت را نظافت میکرد چشماشو بست.
..‌به‌من چه ربطی داره
.. دیدم تو سبد لباسای اون اتاق دنبال چیزی میگشتی. هر چی بود بوده یه پای توی لعنتی هم توش بوده. از اون ه.ر.ز.ه خوشم نمیاد ولی خوب معرفت کرد چیزی از تو بروز نداد.
مایک سرش پایین بود. تو چشماش غم بزرگ و سنگینی بود که نمیخواست کسی بفمهمدش.
نزدیک صبح بود که صدای برادر چانیول که به دو تا از نگهبانا دستور میداد، تو عمارت پیچید .
.. ببرینش اصطبل تا چندساعت دیگه بیان دنبالش ببرنش.
دو تااز نگهبانا بک رو کشون کشون بردن پایین.
نیمه لخت تو اصطبل بود.
دست و پاشو بسته بودن. انتظار داشت مایک بیاد پیشش ولی هیچ خبری ازش نبود. از شدت دردی که داشت نیمه بیهوش بود.

با لگدی که به پهلوش خورد چشماشو باز کرد. چهره کریه جئون جلوی چشمش بود.
.. که حالا نافرمانی میکنی؟
سرشو آورد جلوی گوش بک .. گفته بودم برت کردونن چن نفرو قربونی میکنم؟
بک میلرزید.
.. من کاری نکردم.نمیخوامم برگردم.
.. واوه. امر شماست.
با سیلی محکمی که خورد صورتش عقب رفت و فرصتی داد تا جئون از دستای بسته شدش بگیردش و بکشدش رو زمین سمت کالسکه.
صدای فریادش عمارت اربابی را برداشته بود . بکهیون برای رفتن مقاومت میکرد و جئون با شلاق اسبی که دستش بود میزدش تا آروم بگیره.
بزور سوار کالسکه کردشو بستش. دهنشم بسته بود. یه پسر دیگه هم تو کالسکه بود.
..ممنون، بخاطر تو منو از اون جهنم آورده اینجا جای تو باشم.
از دردو خستگی و فشار و کتکایی که خورده بود متوحه حرف پسر نشد و بیهوش شد.
...

جواهر،JEWELWhere stories live. Discover now