۸

41 13 7
                                    

از برگشتن پسر مایک چندروزی میگذشت. روز برگشتش ارباب پارک به مناسبت ورودش جشن کوچیکی برپا کرد. خیلی از خدمه ای که قدیمی بودن میشناختنش و ورودشو تبریک میگفتن. مخصوصا کارلو که اجازه نمیداد لوهان از بغلش بیرون بیاد.
.. عمو کارلو تو که از این کارا نمیکردی، له شدم،الان جدیدی ها فکر میکنن بهم نظر داری ولم نمیکنی ها. .. آی له شدم
با پس گردنی که از کارلو خورد ادای گریه را درآورد و سعی کرد خودشو بیشتر تکون بده تا بتونه از دست کارلو خلاص بشه.
.‌ بیخود حرف نزن لوهان. تو مثل پسرمی و همه اینجا میدونن که من مذهبی متعصبیم پس کسی حرف بیخود نمیزنه. تو هم میمونی پیشم تا دلتنگیم تموم شه. تقلای بیخودم نکن.
لوهان که دیگه ناامید شده بود با ناله پدرشو صدا میکرد تا نجاتش بده. از لبخندی که روی لب ارباب پارک بود میشد فهمید که از برگشت لوهان خوشحاله. گویا این پسر ظریف تو دل اهالی عمارت جایگاه بالایی داشت.
همون روز ، وقتی لوهان اومده بود اتاق ارباب پارک تا ادای احترام کنه بکهیون تونسته بود از نزدیک ببینتش. واقعا پسر زیبا و ظریفی بود. در عین حال خاکی و شیطون به نظر می‌رسید.  لوهان
اون روز یه قرارداد کاری با شرکت چانیول بست تا کارای حقوقی شرکت پارک را انجام بده.
همون روز عصر وقتی بکهیون داشت عصرونه ارباب پارک را میبرد لوهانو تو سالن تنها دید. میدونست تا الان به لوهان گفتن اون کیه و برای چی اینجاست. قطعا لوهان هم مثل بقیه علاقه ای به اینکه با بک حرف بزنه و ارتباط بگیره نمیداشت.برای همین سعی کرد توجهی نکنه و از کنارش رد بشه و بره.
.. تو بکهیونی؟
با تعجب برگشت سمتش. انتظار نداشت لوهان بخواد باهاش خرف بزنه.
.. چیه؟نکنه خانم زبونتو بریده صدات در نمیاد. از وقتی برگشتم منتظرم یه کلمه ازت بشنوم ببینم صداتم مثل قیافه ات قشنگه یا نه.
.. با منی؟
.. به به بالاخره صداتو شنیدم. فکر کنم‌منو بشناسی
.. اینجا کسی دوست نداره با من حرف بزنه‌ از من بدشون میاد.
.. میدونم. فقط میخواستم ازت  بابت نامه هایی که پدرم ازت میخواست برام بنویسی تشکر کنم. وقتی نامه هاش دیر می‌رسید خیلی نگران و ناراحت میشدم. انصافا  نامه هات بهتر از اون مترجم دیوونه بود. آخه میدونی چون اسپانیا تو‌جنگ بود، تو مرز نامه ها رو باز میکردن و میخوندن اگه پدرم اسپانیایی نمینوشت نامه ها بدست من نمیرسید چون از بین میبردنش. منم نمیتونستم غیر اسپانیایی بنویسم چون دقیقا همین اتفاق برای نامه های منم می افتاد . به هر حال تو اون دوره خیلی هم به من و هم پدرم کمک شد. اگر روزی از من برات کمکی بر میومد حتما بهم بگو. بر خلاف بقیه که دوست ندارن، من خوشحال میشم کمکت کنم.
.. نیازی نیست بخوای برام جبران کنی، من بابت خیلی موضوعات به مایک مدیونم. بهتره بری اگه کسی ببینه با من حرف میزنی ممکنه اذیتت کنن.
قبل از اینکه لوهان حرفی بزنه، بکهیون ازش دور شده بود.
بعد از اون روز چندبار دیگه هم لوهانو دیده بود. ولی نه بک نه لوهان تمایلی به حرف زدن نشون نداده بودن.
....
اون روز از وقتی پیشکار پارک بعد از یه جلسه خصوصی اول صبح از اتاق چان اومده بود بیرون، چانیول خیلی عصبی بود. به همه گیر میداد. بکهیون ترسیده بود و سعی میکرد عصبی اش نکنه . میترسید برش گردونه پیش جئون. چندباری هم به بک‌ گیر داده بود ولی به خیر گذشته بود.
وقتی کارلو بهش سینی نهار چانیول را داد که ببره دستای بک میلرزیدن. طوری که کارلو جا خورد
.. چته؟ اینجوری که غذا سالم نمیرسه بالا.
با این حرف کارلو توجه چنتا از خدمه بهشون جلب شد
.. ببخشید.. من ... من.
از استرس نمیتونست حرف بزنه. سینی را روی میز گذاشت تا بیشتر گند نزنه .
کارلو با تعجب نگاش میکرد.
.. میشه بگی چته پسر. امروز واقعا همتون یه چیزیتون‌ میشه ها.
.. من ...من .. میترسم براشون غذا ببرم. از صبح عصبی ان. یکی دوبارم دعوام کردن. میترسم خرابکاری کنم برم گردونن.
کارلو نفس عمیقی کشید. با اینکه از این پسر خوشش نمیومد ولی با دیدن حالش دلش بحالش میسوخت.
.‌ آخه پسر جان الان اگه من کس دیگه رو بفرستم که حتما برت میگردونه. من تا بالا سینی را برات میارم. برو وسایلو رو‌میز بچین. هرچی گفت سرتو‌بالا نیار جواب نده. زودم بیا بیرون. من پشت درم اگه دیدم اوضاع خرابه میام کمکت میکنم. فقط اول این آبو بخور تا آروم شی و دستات نلرزن بعد با هم بریم.
.. ممنون. من ف..قط .. نمی.. خوام برگردم به اون جهنم.
اشکای بکهیون از روی صورتش میغلتیدن و اون نمیتونست کنترلشون کنه. دست خودش نبود.
.. برو صورتتو بشور بیا با هم بریم. منم میام تو تا کمکت کنم میزو بچینی.
بکهیون با عجله صورتشو شست و با کارلو سمت اتاق چانیول راه افتادن. چان با دیدن اینکه کارلو همراه بکهیون اومده تعجب کرد ولی به قدری فکرش درگیر بود که توجهی نکرد.
.‌ .میزو چیدین جفتتون برین بیرون و تا صدا نکردم کسی نیاد، میخوام تنها باشم.
.. ضمنا بکهیون بعدازظهر یه جلسه کاری تو اتاقم هست، پذیرایی با توعه، حواست باشه گندنزنی. کارلو نظارت کن لباسش مرتب باشه.
.. چشم ارباب
در حالیکه از استرس میلرزید احساس کرد کسی دستشو گرفت. کارلو بود . اگر دیر تر دستشو میگرفت الان یکی از لیوانا شکسته بود و خشم چان گریبان بکو‌ می‌گرفت.
با سرش از کارلو تشکر کرد.
چنتا از مهمونای چان اومده بودن و تو اتاق بودن که بکهیون رفت برای پذیرایی. جو داخل اتاق خیلی وحشتناک بود.یویان هم به عنوان یکی از سهامدارای شرکت پارک تو جلسه بود داشت با چشماش بک رو قورت میداد..لوهانم اومده بود. بکهیون با دیدن لوهان قوت قلبی گرفت.
ولی چان خیلی عصبانی بود.
برای یک مسابقه معماری، شرکت پارک نقشه معماری فرستاده بود. برنده مسابقه علاوه بر جایزه خوبی که میگرفت، میتونست کار طراحی قصر تابستونه پادشاه را تو یکی از جزایر برای خودش کنه. این کار سود خوبی به همراه داشت و چانیول روش حساب کرده بود. ولی  متاسفانه طرحی که شرکت فرستاده بود تو مرحله اول رد شده بود و سه هفته فرصت داشتن طرح جایگزین بفرستن وگرنه حذف میشدن. سه هفته فرصت خیلی کمی بود.  نقشه را روی میز بزرگی که وسط اتاق بود باز کرده بودن و داشتن بحث میکردن.
طراحی که کار را برای شرکت انجام داده بود مصر بود که کارشو درست انجام داده و داورا از طراحی چیزی سرشون نمیشده و البته اونایی که بدون مشکل رفتن مرحله بعد از روابطشون هم استفاده کردن. پذیرش این امر برای چانیول قابل قبول نبود چون اونم روابط کمی نداشت و ازشون استفاده کرده بود تا به اینجا برسن. مطمئن بود داورا از بهترین معمارای کشورن و از ترس جونشونم که شده سعی کردن درست انتخاب کنن.
چان در حالیکه دستاشو روز میز گذاشته بود و وزنشو رو دستاش انداخته بود به نقشه زل زده بود. بقیه هم تو سکوت و اضطراب به چان نگاه میکردن و منتظر تصمیمش بودن. بکهیون در حالیکه داشت جامای خالی را جمع میکرد یواشکی به نقشه نگاه کرد. خوب قبل از اینکه این بلاها سرش بیاد به معماری علاقه داشت و پیش بهترین استاد معماری در کشور اوقات بیکاریشو آموزش میدید.
وقتی نقشه را دید تازه فهمید که چرا رد شده. در واقع اون طراح بی عرضه به جای پلن معماری، نقاشی کشیده بود و فرستاده بود. آنقدر جذب نگاه کردن شده بود که متوجه نگاه خیره چان و نگاه عصبانی طراح به خودش نشد. وقتی تقریبا همه جای نقشه را نگاه کرد ، پوزخندی زد و خواست از میز دور بشه که با ضربه محکمی که به صورتش خورد رو زمین افتاد.
......
امیدوارم دوسش داشته باشین.🥰 ممنون که با نظراتون بهم روحیه میدین تا ادامه بدم.

جواهر،JEWELOnde histórias criam vida. Descubra agora