۱

147 21 7
                                    

.. این لباسارم ببر بالا با خودت
سرشو به علامت باشه تکون داد.
.. یادت ندادن برای بزرگترت سر تکون ندی و زبون درازتو ازش کار بکشی. فقط بلدی ه.ر‌.ز.گی کنی
چشماش پر اشک شده بود. سرشو انداخت پایین و لباسا رو برداشت و رفت. تا برسه به اتاقش سعی کرد با کسی برخورد نداشته باشه تا بیشتر زخم زبون نخوره. به هر حال اون اونجا بود تا نیازهای ج.ن.س.ی خانوم یویان رو برطرف کنه. بخاطر همین برای چند ماه از عموش اجاره اش کرده بود.
عمو که چه عرض شود. هیولای زندگی بکهیون. کسی که سه تا مرکز ف.س.ا.د را اداره میکرد.
لباس ها رو داشت مرتب سر جاشون میگذاشت. یکی از خدمه هم داشت اتاق رو نظافت میکرد که سرخدمتکار خونه که اسمش کارلو بود اومد تو. چنتا ملحفه پرت کرد سمتش.
.. تخت هم مرتب کن. کس دیگه ای که نباید گند کاریای تو تخت تو رو  جمع کنه.
دوباره سکوت . رفت جلو و ملحفه ها رو از روی زمین برداشت و رفت سمت تخت.
اینجا بودن حداقل حسنی که داشت لازم نبود هر ساعت به یکی سرویس بده. هر وقت یویان لازمش داشت میومد سراغش بقیه وقتها هم یواشکی ازش، تو کارا کمک میکرد . یویان مخالف بود بک با خدمه قاطی بشه. خدمه و اهالی خونه هم ازش متنفر بودن ولی اون اهمیتی نمیداد. از وقتی که باعث شده بود پدرش یا بهتر بگم‌پدر خوندش آقای بیون ازش متنفر بشه دیگه تنفر بقیه براش مهم نبود. در جواب توهین ها و زخم زبون ها و آزاراشون فقط سکوت میکرد.
یویان به همراه شوهر خواهرش و بچه های خواهرش با هم زندگی میکردن . در واقع یویان اونحا بود تا از بچه های خواهر مرحومش  نگهداری کنه. شوهر خواهر یویان، چانیول هم بدش نمیومد که خاله بچه ها کنارشون باشه و ازشون مراقبت کنه. به هرحال از غریبه ها بهتر بود.
چانیول در واقع یه شرکت دار بزرگ بود که چنتا مزرعه هم از پدرش بهش رسیده بود.  بخاطر کارای مزرعه برده هم می‌خرید. کار کنترل و رسیدگی به خدمه و برده ها به عهده یویان بود. تنها مشکل چانیول و یویان هوس های ناجور یویان و استفاده اش از پسرای جون و زیبا بود . اونا رو برای چند ماه اجاره میکرد و وقتی خسته میشد ازشون برشون میگردوند.
بکهیون هم یکی از همونا بود. چانیول ذاتا آدم معتقدی بود بخاطر همین سعی میکرد با ه.ر.ز.ه های یویان برخورد نداشته باشه .
بکهیون تازه یکی دو هفته بود که از یکی از بزرگترین مراکز اجاره پایتخت توسط یویان اجاره شده بود و به اون جزیره آورده شده بود. ظاهرا یویان هم خیلی ازش راضی بود چون برای شش ماه پول اجاره رو برخلاف بقیه پیش داده بود.
.......
بکهیون ملحفه های کثیف رو برداشت تا ببره زیرزمین و تحویل بده. با اینکه دوست نداشت با کسی برخورد داشته باشه ولی دوست نداشت دوباره کارلو بهش متلک بنداره. یویان با دوستاش برای جشن تولد رفته بودن و  تا  روز  آینده هم بر نمیگشت. برای همین کارلو گفته بود اتاق کاملا تمییز بشه. از پله ها رفت  پایین. باید از یه سالن رد میشد تا به پله های زیرزمین برسه که متوجه دونفر تو سالن شد.
.. تو رو خدا .فقط این بارو برام بخونین، قول میدم دیگه مزاحم نشم.
.. الان وقت ندارم . باید سریع برم پیش رییس. برگشتم میخونم
.. آخه دیروزم نخوندی . اینجا بجز شما کسی اسپانیایی بلد نیست.  یه هفته اس این نامه اومده من نتونستم بخونمش.
..باشه بعدا
مایک، خدمتکار میونسالی که داشت التماس میکرد تا مترجم رییس نامه ای که پسرش به زبون اسپانیایی براش نوشته رو بخونه، نا امید کنار دیوار نشست.
بک دو دل بود . به هر حال که باید از جلوی مایک رد میشد.
.. ا.. ام..
..چته..آم آم میکنی
.. اگر بدت نمیاد من یه کم اسپانیایی بلدم .
.. لازم نکرده یه .ه.ر.ز.ه بیاد به نامه پسرم دست بزنه. گمشو از جلوی چشام تا به کارلو نگفتم‌چغلیتو به خانم بکنه
بک چند ثانیه نگاهش کرد و به راهش ادامه داد.
..
چند ساعتی میشد که همه‌خوابیده بودن. اما بکهیون بیدار بود. اون شب تنها بود و کسی نبود مجبورش کنه مست شه. پشت پنجره رو زمین نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود. هرکس میدیدش فکر میکرد خوابیده. بیدار بود ولی غرق در افکارش.
Flash back
بیون بکهیون، پسر ارشد آقای بیون، یه برادر کوچیک تر از خودش داشت. از بچگی پدرش ازش انتظارات بزرگ داشت . همیشه به بکهیون سخت می‌گرفت. برادر کوچک‌ترش چن برخلاف بک غرق در محبت بزرگ شد. اگر محبت های مادرش نبود شاید بک تو نوجوونی از شدت سخت گیری های پدرش یه بلایی سر خودش میاورد. ولی با تمام فشارهای پدرش تونسته بود، تا حدی انتظارات پدرشو برآورده کنه. البته که از نظر  بقیه خیلی هم موفق بود ولی این نظر پدرش نبود. تا وقتی که با کامیل نامزد کرد. کامیلو از دوران بچگی می‌شناخت. کامیل به برادر داشت که خارج از کشور زندگی میکرد. دختر شاد و سرزنده ای که بکهیون رو از دنیای خاکستری و پر از استرسش خارج میکرد. استرس اینکه مبادا کاری کنه تا باعث ناراحتی و سرشکستگی پدرش بشه.
این ترس جز جدایی ناپذیر زندگیش بود. تا جایی که توانش بود درس میخوند و با سن کمش تونسته بود شرکت خودشو تاسیس کنه. به معماری علاقه داشت . تونسته بود تو کلاس یکی از اساتید سخت گیر کشور آزمون بده و قبول بشه. تو مباحث حسابداری تونسته بود پیشرفت چشمگیری کنه و جز ۱۰ حسابدار عالی کشور برای خودش گرید کسب کنه. به چند زبان مسلط بود و... ولی باز هم استرس داشت. 
  ولی کامیل از یه جنس دیگه بود. باعث شادیش بود .همیشه  لحظه شماری میکرد تا با هم ازدواج کنن

با رسیدن به این بخش از افکارش، ناخواسته لبخند تلخی روی لباش نشست.

. ولی کی از آینده خبر داشت . تا اینکه اون روز نحس رسید . 
روز نحسی که تمام زندگیشو عوض کرد و مسیر سرنوشتشو منحرف کرد. 
اون روز ...

جواهر،JEWELWhere stories live. Discover now