جونگ کوک: گفتی باید چی رو بردارم؟
+: یک گردنبند.
جونگ کوک: فقط همین؟! یک گردنبند؟! به نظرتون یکم مبلغ بالایی رو فقط برای یک گردنبند پیشنهاد نمیکنین؟!
+: میشه گفت اون گردنبند یکم خاصه.
جونگ کوک: جزئیات به من مربوط نیست. عکس و آدرس رو برام ایمیل کنین و من هم به همون ایمیل شماره حساب رو میفرستم. قانون اینه که پولها غیرقابل ردیابی باشن. نصف پول رو اول میگیرم و مابقی رو بعد از انجام کار و زمان تحویل. ترجیح میدم تحویل حضوری نباشه ولی اگر بود مکان و زمان رو من تعیین میکنم. بسته به محل فعلی گردنبند از یک تا سه روز کار رو تحویلتون میدم. میتونیم همکاری کنیم؟
+: البته! فقط یک نکته میمونه که باید بدونی.
جونگ کوک: قانون اول. بدون اسم، بدون مشخصات و بدون اطلاعات اضافه. اگر تاثیری رو کار نداره نمیخوام بدونم و اگر داره گوش میکنم.
+: خب تا یه حدودی مربوطه.
جونگ کوک: فقط بخش مربوطش رو بگو.
+: هر جور راحتی. گردنبند هیچوقت زیاد از صاحبش دور نیست. هرچند اون نمیتونه برات دردسری درست کنه.
جونگ کوک: باشه. حالا که تأثیری روی کارم نداره پس اهمیتی نداره.
جونگ کوک بعد از پایان جملش بدون اینکه برای ادامه حرف شخصی که سمت دیگه خط بود صبر کنه تلفن رو قطع کرد.
کمی بعد با لرزش گوشیش ایمیل دریافتی رو بررسی کرد.
گردنبند ظاهر خاصی نداشت و ارزشمند به نظر نمیرسید.
نگاهی به آدرس انداخت. یه محله قدیمی پر از آثار تاریخی بود و جونگ کوک میدونست مردم ساکن محله افرادی هستن که علاقهای به زندگی مدرن و استفاده از تکنولوژی ندارن.
جونگ کوک: یه مشت احمق!
از روی نقشه ماهوارهای نگاه دقیقتری انداخت.
جونگ کوک: قصرپادشاه! شوخی میکنی! این دیگه چه کوفتیه
جونگ کوک کمی بیشتر جستوجو کرد.
چندتایی عکس ماهوارهای و تعدادی عکس قدیمی و جدید و از زوایای مختلف وجود داشت.
بعد از اون سری به حسابش زد. دقیقا نیمی از پول واریز شده بود. باید پول رو به حساب جدیدی منتقل میکرد و قبل از اون مطمئن میشد که به درستی پولشویی شدن و هیچ راهی برای ردیابی اونها باقی نمیمونه.
با این که جونگ کوک میدونست کمی بیش از حد محتاطه ولی مطمئن بود که همین وسواس باعث شده که سالها در امنیت و آرامش به کارش ادامه بده پس دلیلی نداشت تا محافظه کاری رو کنار بزاره.
YOU ARE READING
Necklace Of Life
FanfictionKookV ver. نقشه جونگ کوک اسون بود، یواشکی بره تو، گردنبد جادویی رو بدزده و برگرده، ولی داستان اونجایی پیچیده شد که پسر پادشاه، تهیونگ، با گریه فریاد زد "اگه ببریش من میمیرم، و اگه منو بکشی گردنبند هم میشکنه." "کامل شده"