6-میتونم دعوتش کنم؟

1.5K 380 420
                                    

از موقعی که از پاساژ برگشتیم چند ساعتی میشد که خودم رو توی اتاق زندانی کرده بودم.کار خاصی نمیکردم چون وسیله به خصوصی همراهم نداشتم.

حس افتضاحی مثل حالت تهوع از وجودم بالا میرفت . میتونستم سنگینی قفسه سینم رو حس کنم . انقدر سنگین که نفسم هم به سختی بالا میومد اما مانع سیگار کشیدنم نمیشد.

نگاهم رو از جعبه آهنی خالی شده سیگار میگیرم و به کاغذ دفتر یاد داشت سیاه شده روبروم میدم؛ تمام چیزی که همراهم داشتم همین بود. یه دفترچه مشکی رنگ و یه مداد HB ... همون هم کافی بود.

به آخرین نخ سیگار پوک سنگینی میزنم و دود رو رونه پنجره باز اتاق میکنم .

سوزش خفیفی توی بینیم حس میکردم و انتهای گلوم از طعم گس سیگار میسوخت. حتی از اون طعم مزخرف خوشم هم نمیومد اما آدم ها اغلب کارهایی انجام میدن که خودشون هم نمیدونن چرا انجامشون میدن.

سیگار کشیدن من البته، آنچنان هم بی دلیل نبود. روزی، دستهای لاغر اما قوی نیکو مچ دستهام رو گرفته بود و بسته کوچیک هروئین رو از اون ها بیرون کشیده بود. چشمهای خمارم وجودش رو از نظر‌ گذرونده بود و برای فرار از وسوسه مصرف به لبهای باریک اون پسر چنگ زده بود. لبهایی که طعم گس سیگار میدادن.مثل لبهای الان من!

دفتر یادداشت رو روی تخت نامرتب پرت میکنم و کلافه از جا بلند میشم، مغزم دستور میده تا گوشیم رو از شارژ بکشم و سراغ نیکو رو بگیرم اما دستهام نافرمانی میکنن.بالاخره بعد از تلاش سوم گوشی رو از شارژر جدا میکنم و بین دستهام میگیرم.

هیچ ایده‌ای از اینکه قراره چه حرف‌هایی بهش بزنم ندارم اما میدونم هم که نمیتونم اونهارو از قبل توی ذهنم آماده کنم. کافیه که ذهنم رو روی تمام این رویداد ها متمرکز کنم و حالت تهوع احمقانهِ لعنتی دوباره به سراغم بیاد.

قبل از اینکه آخرین بوق بخوره و گوشی رو ناامیدانه از کنار گوشم پایین بیارم تلفن وصل میشه و نفس کوتاهی میکشم:

- هی

میتونم مکث کردنش رو پشت تلفن حس کنم

ن- هی زین

صداش مثل همیشه‌ست جوری که اگه بیانکا از وضعیت دیشبش بهم چیزی نگفته بود نمیتونستم حال بدش رو حدس بزنم.

-حالت چطوره؟

آروم زمزمه میکنم و دوباره لب تخت میشینم. میترسم پاهام باطری خالی کنن و کم بیارن.

ن-بیانکا بهت گفت زنگ بزنی نه؟

لبم رو گناهکارانه گاز‌ میگیرم.تو سه روز گذشته تمام مدت اون سعی کرده بود که از حالم با خبر بشه و من فقط فرار کرده بودم. انگار میترسیدم هرلحظه لب به افشای حقایق درونم باز کنم و از طوفان بعدش فراری بشم.

،،Darken/Ziam,,Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ