11- پارتی مجردی

2K 371 330
                                    

طرف های ظهر بالاخره از هوای سرد زمستونی دل کندیم و به خونه برگشتیم.

حرف های زیادی بینمون رد و بدل نشده بود و این نشون میداد که مسئله‌‌ی لیام برای نیکو جدی تر از اونیه که نشون داده بود‌.

با رسیدن جلوی محوطه خونه ویلایی، ماشین اسپرت لیام همزمان با ما رسید.

نیکو کمی سرعت قدم هاش رو کندتر کرد و من هم به تبعیت از اون چندقدم عقب تر ایستادم.

پسر عضلانی از سمت راننده پیاده شد و همزمان عینک آفتابی قهوه‌ای رنگش رو به بالای موهاش هدایت کرد.

تارهای قهوه‌ای موهاش زیر نور خورشیدِ زمستونی و بیجون، میدرخشیدن و طلایی به نظر میرسیدن.

ن-کمک میخوای؟

نیکو با لحن خونسرد همیشگیش پرسید و برخلاف تعجب من، لیام با تکون دادن سر چند تا جعبه پیتزا از صندلی عقب برداشت و توی دست های نیکو گذاشت.

به عنوان سلام رو به لیام سری تکون میدم و بی توجه به اون دو نفر به قدم هام سرعت میبخشم. هر دو رو پشت سر میزارم و وارد خونه میشم تا خودشون غذاهارو بیارن داخل.

مثل همیشه بلد نبودم چجوری با ادب بنظر برسم اما اینبار مشکلی نبود.نمیتونستم حضور اون دونفر رو کنارم حس و عادی رفتار کنم.

عادی رفتار کردن وقتی هیچ چیز عادی نیست خیلی سخته.

بدون جلب کردن توجه جف و یاسر که روی صندلی های راحتی جلوی تلوزیون نشسته بودن با قدم های بلند از پله ها بالا میرم و وارد اتاق میشم.

حتی حوصله در اوردن لباس هام رو هم ندارم پس کمرم رو روی تخت میندازم و پاهام رو آویزون میکنم تا کفش هام ملحفه سفید رو کثیف نکنن.

هدفم چی بود؟هدفم از زنده موندن چی بود؟ هیچ چیز. پس چی تو این دنیای لعنتی نگهم داشته بود؟

بالشت کنارم رو برمیدارم و روی صورتم فشار میدم. انقدر محکم که نفس هام به شماره میوفتن اما درد و سوختن سینه‌ام باعث میشه تا از خلا و حس پوچی درونم فاصله بگیرم.

انقدر افکار زیادی تو سرم حس میکردم که حتی نمیدونستم باید به کدوم یکی فکر کنم.

بالشت رو درحدی فاصله میدم که بتونم به سختی نفسی فرو بدم و چشمهام رو میبندم...کاش مردن انقدر شجاعت نمیخواست.

باز شدن در با صدای کلیک آرومی باعث شد تا رشته افکارم پاره بشه و دوباره به دنیای واقعی برگردم ...

تخت کنارم کمی فرو رفت؛
کسی‌ با فاصله کنارم نشسته بود.

ن- مامانت گفت برای ناهار صدات کنم

صداش لحنی معمولی داشت اما میشناختمش.این نیکو نیکوی من نبود.
نیکویی بود که از درون داشت با خودش میجنگید تا نشون نده که چقدر با افکارش درگیره.

،،Darken/Ziam,,Donde viven las historias. Descúbrelo ahora