7- قرص لعنتی کجا بود؟

1.6K 368 423
                                    

سکوت مثل بالشت سنگین و خفقان آوری میز رو فرا گرفته بود.

ج-پسره؟

جف با تعجب و دهنی که کمابیش بازمونده بود لب زد . نمیدونستم که دارم اشتباه میکنم یا نه اما تصمیمی که گرفته بودم رو تا آخر انجام میدادم؛ حتی اگه به ضررم تموم میشد.

-پسره

با متانت اضافه میکنم و چنگالم رو توی بشقابم فرو میکنم تا خودم رو مشغول و عادی نشون بدم.

ل- خب پس چرا با خودت نیوردیش که ببینیمش؟

لحن لیام رو میشناسم. میدونم میخواد سریع شرایط رو عادی جلوه بده و حسی ته دلم رو چنگ میزنه؛براش مهم نبود؟

نمیدونم چرا کورسوی امیدی داشتم که تعجب یا ناامیدی رو توی چشمهای تیره لیام ببینم. تعجب از فهمیدن گرایشم و ناامیدی برای اینکه چرا اون نباید جای اون پسر باشه اما چیزی جز صمیمیت توی اون چشم های قهوه‌‌ای رنگ دیده نمیشد.

ک-لیام درست میگه خاله جان چه فرقی میکرد کیه باید دعوتش میکردی!

خاله که معلوم بود خودش رو جمع و جور کرده با لحن سرزنش آمیزی گفت و بطری نوشیدنی رو برداشت تا جامش رو پر کنه.

میتونستم حدس بزنم که جف واقعا جا خورده بود اما بقیه کنترل خودشون رو به دست اورده بودن. برخلاف من که حس میکردم اکسیژن دور میز رو به اتمامه و شش‌هام برای ذره‌ای هوای بیشتر تقلا میکردن.

قبل از اینکه بتونم جوابی به اونها بدم پایپر با لبخندی که روی لبهای صورتیش نشونده به حرف اومد:

-هنوز که دیر نشده سه روز باقی مونده! زنگ بزن و دعوتش کن زین

خاله پشت پایپر در اومد و حرفش رو تایید کرد.هرچند حس میکردم لیام موشکافانه درحال تحلیل کردن منه؛ روانشناس احمق!.

ج-آره پسرم فکر خوبی به نظر میرسه

جف که به نظر کنار اومده بود با لحنی مثل قبل گفت و ظرف داغ غذا رو به دستم داد تا برای خودم کمی بکشم.

با اینکه میدونستم دارم وحشتناک ترین تصمیم عمرم رو میگیرم زیر لب "چشم"یی زمزمه میکنم و نگاهم رو به بشقابم میدوزم؛
‌واقعا قرار بود نیکو رو به اینجا بکشونم؟

بقیه زمان شام با صحبت های عادی کارن، پایپر و گاهی جف گذشت و من حس میکردم لیام ساکت تر شده.درست مثل تمام مواقعی که چیزی فکرش رو مشغول کرده بود.

موهای قهوه‌ای رنگش توی صورتش ریخته بود و با چنگال محتویات نسبتا زیاد بشقابش رو بهم میزد.قرار بود بحث بزرگی داشته باشیم و این برای من دور از ذهن نبود.

بالاخره با تموم شدن شام و زمانی که مثل یک قرن به نظر میرسید میز رو به مقصد اتاقی که بهم اختصاص داده شده بود ترک کردم.

،،Darken/Ziam,,Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon