Shot 2: Moon Motor Cyclists

673 195 33
                                    

شات ۲: موتور سواران ماه

با وحشت از خواب پریدم.حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.تشنم بود و  گلوم میسوخت ولی سوزش قلبم بیشتر بود.

فورا به لباسام نگاه کردم و با این که یادم نمیومد اصلا همچین تیشرتی داشته باشم نفس راحتی کشیدم. هوووففف فقط یه کابوس کوفتی بود.سهون راست میگفت نباید انقدر تاثیر پذیر باشم که همچین خوابایی ببینم.

ولی موضوع عجیبی که میترسوندم این بود که ..........لعنت!هم بازوم و هم شکمم،درست همونجایی که سهون شلیک کرده بود درد میکرد و تیر میکشید.تنها چیزی که یکم آرومم کرد این بود که پامم درد میکرد و این یعنی بهم شلیک نشده.مسخرس که کسی از دردش خوشحال باشه ولی من واقعا از این که با یه تفنگ بهم شلیک نکردن خوشحالم.مهم نیست که این درد به خاطر از تخت افتادن یا هر چیز دیگه ای باشه.

سعی کردم بی توجه به دردشون یه لیوان آب بخورم.آروم از رو تخت بلند شدم و کورمال کورمال دستمو روی میز کنار تخت چرخوندم و وقتی دستم به چراغ خواب خورد،روشنش کردم.

_فاک!!!

تنها چیزی که با دیدن اتاق ناآشنا از دهنم بیرون رفت همین بود.هی بیخیال!این دیگه واقعا غیر قابل تحمله!!من کدوم قبرستونیم؟؟؟

تشنگی بهم اجازه بیشتر فکر کردن نداد.باید حتما آب میخوردم.همین که پامو گذاشتم زمین،از نوک انگشتای پای چپم تا پشت گردنم تیر کشید.دردش اونقدر زیاد بود که یه لحظه نفسم بند اومد.

پاهامو نگاه کردم و اون موقع بود که متوجه گچ پام شدم.چه بلایی سرم اومده بود؟؟؟عصاهایی که رو زمین افتاده بود رو برداشتم و به خودم قول دادم بعد از خوردن یه لیوان آب به اینکه چه اتفاقی برام افتاده و داره میوفته فکر کنم.

با کمک عصاها بلند شدم و سمت در رفتم.خیلی آروم بازش کردم تا اگه کسی تو این خراب شده بود بیدار نشه.درو نیمه باز گذاشتم و آروم آروم جلو رفتم.لامپای کوچیک تزیینی روشن بود و این کارمو راحت تر میکرد.تا اومدم خداروشکر کنم،یه شوک دیگه.من تو طبقه دوم بودم!!

نفسمو با حرص بیرون دادم.با کمک نرده ها و عصام آروم آروم پایین رفتم.حالا مگه این پله ها تموم میشن؟؟؟بالاخره به سلامت به پایین رسیدم.حالا انگار از اورست اومدم پایین.هر چند با این پا همون معنی رو میده.یه دو سه باری نزدیک بود پام سر بخوره که به خیر گذشت.

خوشبختانه لازم نبود دنبال آشپزخونه بگردم.درست رو به روی پله ها آشپزخونه بود.یه لیوان برداشتم و در یخچالو باز کردم.یه پارچ آب پر از تیکه های یخ چشمک میزد.بعد از اینکه پارچو خالی کردم به صندلی تکیه دادم و لیوان و پارچ خالی رو روی میزنهارخوری وسط آشپزخونه گذاشتم.

خب!!حالا برمیگردیم سر پله اول!من اینجا چه غلطی میکنم؟؟؟؟

اگه حرف اون پیرزن کوتوله هه درست باشه من الان تویه فن فیکشن دیگه اومد.....لعنت!!من الان واقعا به همچین چیز مزخرفی فکر کردم؟؟؟اون فقط یه کابوس وحشتناک بود.آره همینطوره!!

You Aren't My Sehun [Full]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz