جوهیون هم اعلام کرد که تصمیم داره بچه ها رو روز بعد به خونه ییفان ببره و بعد هم در مورد جزییات مراسم خاکسپاری توضیحاتی داد که باعث شد جونمیون و ییفان بقیه روزشون رو با ناراحتی بیشتر بگذرونن. جونمیون تو طول ساعات کاریش اصلا تمرکز نداشت و زودتر به خونه برگشت تا وسایلش رو جمع کنه و ییفان هم برنامه ای که قرار بود برای ضبطش بره رو کنسل کرد تا با مینسوک به خونه اش بره و یکم اونجا رو مرتب کنه تا خیلی شبیه خونه مجردی نباشه و برای اومدن بچه ها و اون یکی مهمون رو اعصابش آماده باشه.
راس ساعت نه یعنی یکساعت قبل از رسیدن بچه ها جونمیون نفس عمیقی کشید و جلوی در خونه ییفان ایستاد. واقعا از اینکه جلوی خونه ییفان ایستاده بود متنفر بود. چه دلیلی داشت که یه آدم تنها تو خونه به این بزرگی زندگی کنه. خونه ییفان سه طبقه بود و یه تراس بزرگ داشت. قسمت جلویی خونه پنجره های خیلی بزرگی داشت و در ورودی هم خیلی بزرگ بود. هم جلوی خونه و هم پشت خونه حیاط بود و گل های زیبایی دور تا دور حیاط کاشته شده بود و جونمیون پیش خودش اعتراف کرد که این خونه اونقدرا هم که فکر میکرد بد به نظر نمیرسید. دوباره نفس عمیقی کشید و زنگ رو به صدا درآورد.
دختر جوون و خوش قیافه ای که به نظر هم سن های خودش میومد در رو باز کرد. دختر دستش رو جلو آورد و گفت "سلام، من سوهیونم، گریمور سابق ییفان. لطفا بیاین داخل" دختر از جلوی در کنار رفت و یکی از چمدون های جونمیون رو با وجود مخالفتش ازش گرفت و همینطور که اون رو به داخل خونه راهنمایی میکرد شروع به حرف زدن کرد. جونمیون هم داشت همه تلاشش رو میکرد که با دیدن دکوراسیون داخلی خونه ییفان فکش روی زمین نیفته. سوهیون گفت "ییفان بهم زنگ زد تا بیام اینجا و تو آماده کردن خونه بهش کمک کنم. میدونی من چندین ساله که باهاش کار میکنم و هرچندوقت یه بار میام اینجا تا بهش سر بزنم و در ضمن شاید به نظر گفتنش لزومی نداشته باشه اما مدیربرنامه هاش، مینسوک، هم دوست پسرمه!" و بعد آروم شروع به خندیدن کرد و جونمیون با خودش فکر کرد که اون دختر واقعا با نمک و دوست داشتنیه.
دوباره مشغول دید زدن خونه شد. کف خونه از سنگ های مرمر سفید و مشکی بود و ظروف و مجسمه های تزیینی زیبایی اطراف خونه به چشم میخورد. سمت چپش یه راه پله بود و پشت راه پله آشپزخونه قرار داشت و با نگاهی به اونجا ییفان رو دید که داره از یه لیوان چیزی میخوره. نگاهشون به هم افتاد و ییفان چشم غره ای بهش رفت و جونمیون هم بلافاصله اخم هاش رفت توی هم.
سوهیون جلو اومد و کله اش رو بین مسیر دید ییفان و جونمیون قرار داد و با تعجب به اون دوتا نگاه کرد. اون فکر میکرد این دو نفر دوستای خیلی خوبی هستن و نمیفهمید که چرا اینطوری با چشم هاشون دارن همدیگه رو به قتل میرسونن. میخواست بپرسه اینجا چه خبره که مینسوک با عجله و با یه لبخند بزرگ از آشپزخونه بیرون اومد، تعظیم کوتاهی کرد و گفت "خوش اومدین دکتر کیم! من کیم مینسوک هستم، مدیر برنامه های ییفان. لطفا همراه من بیاین تا اتاقتون رو نشونتون بدم. تِکیون؟ میشه بهمون کمک کنی؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Costudy Conundrum
Fanficوو ییفان، بازیگر و مدل سرشناس، و کیم جونمیون، پزشک پر مشغله، از همون لحظه اولی که تو دوران دبیرستان با هم آشنا شدن از همدیگه متنفر بودن. اما حالا بعد از مرگ صمیمی ترین دوستاشون باید برای نگهداری از بچه هاشون کنار هم باشن. ییفان اصلا از این قضیه راضی...