سه روز قبل از کریسمس بود که ییفان بدون اطلاع دادن به بقیه برگشت خونه. وقتی رسید نصفه شب بود برای همین سعی کرد بی سر و صدا در رو باز کنه و بره تو اما وقتی وارد خونه شد با دیدن نوری که از اتاق پذیرایی میومد اخماش رفت توی هم. به طرف پذیرایی رفت و با دیدن جونمیون که روی مبل توی خودش جمع شده بود و با پتویی روی پاهاش رو پوشونده بود و خوابیده بود تعجب کرد. با دیدن کتابی که کنارش پایین مبل افتاده بود و عینک مطالعه اش که روی صورتش کج شده بود سخت نبود بفهمه که جونمیون در حال کتاب خوندن از خستگی خوابش برده.
با احساس سرمای اتاق پذیرایی اول شعله شومینه رو بیشتر کرد تا پسر کوچیکتر سرما نخوره و بعد کتاب رو از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت. این کتاب رو یادش بود و همینطور عشق عجیبی که شخصیت اول داستان به دختر مورد علاقه اش داشت و باعث شد دوباره به عشق خودش به جونمیون فکر کنه. فکر اینکه یه روز جونمیون ترکش کنه یا به آدم دیگه ای علاقه پیدا کنه و بره باعث میشد احساس کنه قلبش داره از حرکت می ایسته. نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد تا از این فکرها بیاد بیرون.
عینک جونمیون رو از روی صورتش برداشت و روی کتاب روی میز گذاشت. نور شعله آتیش شومینه روی صورتش افتاده بود و ییفان دوباره محو زیباییش شد. خودش میدونست که یه احمق ترسوئه و به زودی یکی که از خودش شجاع تره میاد و جونمیون رو ازش میگیره، اونوقت چی؟ یعنی اون موقع هم همینطوری میتونست لبخند بزنه و توی ازدواجشون براش دست تکون بده و آرزوی خوشبختی کنه براشون؟
یادش بود که اون موقع ها که جونمیون با هیجان از ازدواجش با چانیول حرف میزد سعی میکرد نشون بده براش اهمیتی نداره هرچند الان خوب میدونست که فقط از روی حسودی اینکارو میکرده. اون موقع به بهانه اینکه سرش شلوغه و حوصله پرحرفی های پسر کوچیکتر رو نداره از دوستاش و جونمیون فاصله گرفته بود و حتی بعد از قضیه خیانت چانیول و وقتی که جونمیون حال روحی بدی داشت هم فاصله اش رو حفظ کرده بود و ترجیح داده بود کنارش نباشه چون احساس ترس میکرد و تازه الان فهمیده بود که همیشه از چی میترسیده! ترسش از دیدن جونمیون کنار یه نفر دیگه بود! اول جونگسوک بعدش هم چانیول و مسلما در آینده یه نفر دیگه پیدا میشد که کنارش باشه چون خوب میدونست که جونمیون آدمیه که بقیه خیلی راحت میتونن عاشقش بشن، بعد اون موقع میخواست چیکار کنه؟
آه کلافه ای کشید و تصمیم گرفت زودتر به اتاقش بره. پتو رو کاملا روی جونمیون کشید و به سرعت به طرف اتاقش رفت تا در مقابل وسوسه لمس کردنش یه وقت کم نیاره.
🐉🐰🐉🐰🐉🐰🐉🐰🐉🐰🐉🐰🐉🐰
نور خورشید به داخل اتاق تابید و وقتی روی صورت جونمیون افتاد باعث شد چشم هاش آروم باز بشن. سر جاش نشست و نگاهی به دور و برش انداخت و متوجه شد که دیشب همونجا تو پذیرایی خوابش برده. کتابش و عینکش مرتب روی میز بود و داشت فکر میکرد یعنی خودش قبل اینکه خوابش ببره اونا رو گذاشته اونجا؟ از جاش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و به طرف آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بخوره. وقتی وارد آشپزخونه شد با دیدن صورت آشنایی که پشت میز نشسته بود و داشت قهوه میخورد چندباری پشت سرهم پلک زد تا خوابش از سرش بپره چون به نظر هنوزم داشت رویا میدید. با صدایی که هنوز خوابالو بود گفت "تو...اینجا چیکار میکنی؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/236936233-288-k831617.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Costudy Conundrum
Fanficوو ییفان، بازیگر و مدل سرشناس، و کیم جونمیون، پزشک پر مشغله، از همون لحظه اولی که تو دوران دبیرستان با هم آشنا شدن از همدیگه متنفر بودن. اما حالا بعد از مرگ صمیمی ترین دوستاشون باید برای نگهداری از بچه هاشون کنار هم باشن. ییفان اصلا از این قضیه راضی...