قسمت ششم

956 265 267
                                    

صبح روز بعد جونمیون که زود از خواب بیدار شده بود به سانی تو آماده کردن صبحانه کمک کرد. قرار بود بچه ها از فردا دوباره به مدرسه برن و هنوز امروز رو میتونستن تو آرامش بگذرونن. جونمیون هم از امروز قرار بود دوباره برگرده سر کارش و سانی براش نهارش رو آماده کرد. به محض اینکه به بیمارستان رسید اینقدر سرش شلوغ شد که کلا فراموش کرد که میخواسته با دوستش دکتر کیم که بهترین روانشناس کودک بیمارستانشونه در مورد جیهیون صحبت کنه اما بعد از نهار که داشت دوباره به طرف اتاقش میرفت دکتر کیم رو دید که همون لحظه پاش پیچ خورد و با صورت روی زمین افتاد.

جونمیون به سرعت به طرفش رفت و کمکش کرد بلند بشه و گفت "خدای من! حالت خوبه؟"

دکتر کیم نامجون با کمک جونمیون بلند شد و بعد از اینکه نگاهی به خودش انداخت با خنده گفت "به نظر میاد که حالم خوبه!"

جونمیون سرش رو تکون داد و با خنده گفت "تو واقعا خیلی حواس پرتی!"

نامجون با خجالت دستش رو پشت گردنش کشید. با اینکه اون پسر یکم بی حواس بود اما جونمیون خوب میدونست که اون یکی از بهترین پزشک های کیلینیکشونه و واقعا تو کارش عالیه. جونمیون بازوش رو گرفت و گفت "راستی الان وقتت آزاده؟ من باید راجع به یه مسئله ای باهات صحبت کنم"

نامجون سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و جونمیون رو به دفترش راهنمایی کرد. وقتی هردوشون تو دفتر نامجون نشستن جونمیون گفت "خوب فکر کنم بهتر باشه از اول همه چی رو برات تعریف کنم"

جونمیون همه چیز رو از تصادف دوستاش تا مسئله حضانت بچه ها و مشکلات و کابوس های جیهیون براش تعریف کرد و نامجون هم به دقت به همه چی گوش کرد و هر جا سوالی داشت پرسید. جونمیون وقتی حرف هاش تموم شد گفت "خوب نظرت چیه؟ پرونده اش رو قبول میکنی؟"

نامجون با لبخند گفت "وقتی تو ازم میخوای معلومه که قبول میکنم هیونگ...این بچه حتما باید چک بشه اگه نه ممکنه بعدا در آینده مشکلات بزرگتری پیدا کنه"

"دقیقا--" صدای زنگ گوشیش بلند شد و جونمیون نتونست بقیه حرفش رو بزنه. گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره ییفان از نامجون عذرخواهی کرد و از اتاقش بیرون رفت و تماس رو وصل کرد "سلام"

"سلام...اممم... من آدرس کمپانی رو الان برات فرستادم. میتونی ساعت شش اونجا باشی؟ اگر تا نیم ساعت هم دیر کنی اشکالی نداره میتونیم خبرنگارا رو نگه داریم"

جونمیون به ساعتش نگاهی انداخت و گفت "همه سعیم رو میکنم که به موقع برسم"

-"امممم...میگم من میتونم بیام دنبالت اگه بخوای"

-"نه...ممنون...مجبور نیستی که--"

ییفان نذاشت جمله اش تموم بشه و گفت "اگه با من بیای خیلی زودتر میرسی تا با مترو!"

Costudy ConundrumDove le storie prendono vita. Scoprilo ora