قسمت بیست و پنجم

1.1K 243 223
                                    

سلااااام قشنگا😍😍

خوبین؟خوشین؟

راستش چندتا نکته رو میخواستم بهتون بگم😊

اول اینکه ببخشید جواب کامنتای قسمت قبل رو ندادم. دستم آسیب دیده و همین قسمت رو هم به سختی با یه دست نوشتم. اما با خوندن کامنتای باحالتون کلی ذوق کردم😊😍

دوم اینکه این قسمت از جایی که علامت زدم اسماته! پس اگه سنتون کمه یا خوندنش اذیتتون میکنه دیگه خودتون حواستون باشه😁

سوم اینکه...سارا جوووونم و فاطمه جوووونم بازم واقعا ازتون ممنونم به خاطر کاور های قشنگی که برای این فیک درست کردین😍😍

و آخر هم اینکه این قسمت عملا قسمت آخر این داستانه! قسمت بعد فقط یه اپیلوگ کوتاهه😊 خیلی خیلی ممنونم از همتون که تا آخر این داستان من رو همراهی کردین و برای خوندنش وقت گذاشتین😊 میدونم که خیلی هم حرص خوردین ولی امیدوارم دوسش داشته باشین😊

و اینکه بعد از یه مدت استراحت وقتی دستم خوب شد طبق قولی که قبلا داده بودم با یه فیک کایسو برمیگردم😍

همین دیگه...از خوندن این قسمت لذت ببرین عزیزای دلم😍😍

❤❤❤❤❤❤❤❤

چند وقتی از رفتن ییفان به چین گذشته بود و پسر بزرگتر هر روز تو هر فرصتی که داشت بهش پیام میداد یا زنگ میزد و جونمیون هربار اسمش رو روی صفحه گوشیش میدید لبخند روی لباش میومد. امروز جونمیون تو دفترش نشسته بود که  ییفان یه سلفی از خودش با لباس و گریم فیلمش فرستاده بود و اون  واقعا نمیفهمید ییفان چطوری با تیپ معمول دهه 1960 حتی از الانش هم هات تر به نظر میرسه؟ لبش رو گاز کوچیکی گرفت، قبل از اینکه ییفان بره فقط تونسته بودن چندباری همو ببوسن و این به نظرش اصلا کافی نبود و حالا تصمیم گرفته بود که به محض برگشتن پسر بزرگتر بیشتر از این وقت رو تلف نکنه و کاری که دلش میخواد رو انجام بده و البته مطمئن بود که ییفان از خودش مشتاق تره چون تو این مدت به بیشتر از سی روش مختلف بهش گفته بود که به نظرش باسنش خیلی کیوته! خوب اگه خیلی دلش میخواد میتونه زودتر برگرده و خونه تا به دستش بیاره!

با تصور دستای بزرگ و گرم ییفان روی بدنش، سرش رو محکم روی میزش کوبید. محض رضای خدا اون یه دکتره که سر شیفتشه و باید به کار فکر کنه نه اینکه مثل یه نوجوون هورنی بشینه و این چیزا رو تصور کنه! سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد تا بره و یه دور دیگه به بیماراش توی بخش سر بزنه. بهتر بود سرش رو گرم کنه تا بیشتر از این ذهنش در مورد ییفان خیال پردازی نکنه.


چند روز دیگه هم گذشت و جونمیون که امروز روز تعطیلش بود تصمیم گرفته بود به سانی تو حاضر کردن بچه ها کمک کنه. امروز یکشنبه بود و قرار بود بچه ها با سانی به پارک برن تا چند ساعتی بازی کنن و خوش بگذرونن. بچه ها ازش خواسته بودن که اونم باهاشون بره چون امروز واقعا هوا خوب بود اما جونمیون قبول نکرده بود. به خاطر شیفتای زیادش واقعا خسته بود و بیشتر از هر چیزی احتیاج به خواب داشت. بچه ها اولش یکم ناراحت شده بودن اما خوب به هر حال بازی کردن تو پارک اونقدر وسوسه انگیز بود که بالاخره راضی شدن جونمیون رو تنها بذارن و به همراه سانی ازخونه بیرون رفتن.

Costudy Conundrumحيث تعيش القصص. اكتشف الآن