سلام عزیزای دلم😍😍
واقعا بهتون افتخار میکنم که با این دوتا عاشق خنگمون تا اینجا طاقت آوردین😂😂
به زودی جایزه صبرتون رو میگیرین😂😂😍😍
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
بهترین روز زندگی جیهیون خیلی زود تبدیل به بدترین روز برای ییفان و جونمیون شد. حالا جونمیون از پشت شیشه مطبش به خورشید در حال غروب خیره بود و هر چند لحظه یک بار آه درمونده ای میکشید. نور نارنجی خورشید به نگین های کوچیک روی انگشتر توی انگشت حلقه دست چپش افتاده بود و رنگ عجیبی ایجاد کرده بود. حلقه اش یه انگشتر ساده نقره ای با نگین های ریزی از جنس یاقوت کبود بود، ساده اما زیبا و شاید اگه تو شرایط دیگه ای این حلقه رو از مردی که عاشقش بود گرفته بود الان از خوشحالی در حال پرواز کردن بود.
انگشتش رو آروم روی سنگ های قیمتی روی حلقه اش کشید، مثل اینکه این سنگ ماه تولدش بود. تا حالا خیلی این چیزا براش اهمیت نداشت برای همین واقعا چیزی در مورد سنگ ماه تولد نمیدونست، تنها چیزی که میدونست این بود که اونا واقعا زیبا بودن. الان ییفان هم یه حلقه دقیقا مثل همین توی انگشتش داشت با این تفاوت که نگین های روی مال اون از یاقوت زرد بودن، سنگ ماه تولد ییفان. پسر بزرگتر بهش گفته بود که این ایده سوهیون بود.
با یادآوری اتفاقاتی که امروز عصر افتاده بود دوباره با کلافگی آهی کشید.
جونمیون امروز عصر شیفت داشت وبعد از مدتها میتونست نهار رو با بچه ها و ییفان بخوره. جیهیون به برادراش درباره فرزندخوندگی و ازدواج عموهاشون گفت و دوقلوها تمام مدت نهار رو داشتن با خوشحالی جیغ میکشیدن. اما خوشحالی اونا به اندازه ترسی که عموهاشون توی دلشون داشتن نبود. سعی کرده بودن لبخند رو روی لبشون نگه دارن. با این تصمیمشون از آینده بچه ها مطمئن بودن اما نمیدونستن برای خودشون چه اتفاقی قراره بیفته.
بعد از تموم شدن نهار همشون به اتاق ییفان رفتن تا با هم فیلم ببینن اما جیهیون تمام مدت با لب های آویزون به عموهاش خیره بود. جونمیون بالاخره متوجه ناراحتیش شد، دستی توی موهاش کشید و گفت "چیزی شده عزیزم؟"
دختر بچه چشم هاش رو باریک کرد و بعد از نگاهی به عموهاش گفت "اگه شما دوتا واقعا قراره با هم ازدواج کنین پس حلقه هاتون کجاست؟"
جونمیون با چشم های گرد شده به ییفان نگاه کرد تا یه کمکی ازش بگیره اما پسر بزرگتر فقط پوزخندی زد و به طرف کتابخونه اش رفت. یکم قدبلندی کرد و از بالای کتابخونه یه بسته رو پایین آورد و به طرف مبلی که جونمیون و بچه ها روش نشسته بودن برگشت. جونمیون از دیدن اسم برند جواهرات معروف روی اون ساک خرید کوچیک شوکه شده بود. با صدای لرزونی زمزمه کرد "تو کِی..."
ESTÁS LEYENDO
Costudy Conundrum
Fanficوو ییفان، بازیگر و مدل سرشناس، و کیم جونمیون، پزشک پر مشغله، از همون لحظه اولی که تو دوران دبیرستان با هم آشنا شدن از همدیگه متنفر بودن. اما حالا بعد از مرگ صمیمی ترین دوستاشون باید برای نگهداری از بچه هاشون کنار هم باشن. ییفان اصلا از این قضیه راضی...