PART 3 (مین یونگی)

127 30 0
                                    

جونگکوک لبشو گزید و گفت : « چطور میتونم بهت اعتماد کنم ؟ چطور مطمئن باشم مثل اونا دروغ نمیگی ؟ »
مرد پوزخندی زد و گفت : « اسم من مین یونگیه و مثل اون مردم احمق دل خودمو به جادو و گرفتن جون بقیه خوش نمیکنم ! اعتمادت مهم نیست پسر جون ! میتونی بمونی همینجا تا بمیری یا همراه من بیای تا برگردی به جهان خودت »
جونگکوک شوکه به یونگی خیره موند و بعد دقایقی کوتاه از روی زمین بلند شد
لباسشو تکوند و معذب گفت : « من جونگکوکم... جئون جونگکوک...چطور میخوای بهم کمک کنی برگردم جهان خودم ؟ »
یونگی به خونه متروکه ای که فاصله زیادی باهاشون نداشت خیره شد و گفت : « یه مرد توی اون خونه زندگی میکنه ! نمیتونیم اسمشو بذاریم خونه چون قبلا بزرگترین کتابخونه ی این شهر بوده ولی چندتا احمق شایعه انداختن بین مردم که اون مرد یعنی صاحب کتابخونه و کتابخونه نفرین شده است و از اون موقع هیچکس اونجا نرفته »
یونگی نفس عمیقی کشید و ادامه داد : « حالا هم قراره من و تو بریم داخلش »
جونگکوک شوکه به یونگی خیره شد و گفت : « بریم توش؟ ولی‌ اگه شایعات درست باشه چی ؟ »
یونگی قهقهه ای سر داد و گفت : « فکر میکنی واقعیت دارن ؟ »
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت و گفت : « از وقتی یهویی اومدم اینجا هرچی بهم بگن باورم میشه »
_ « من یه جنم هوهو ! باورت شد الان ؟ »
یونگی با پوزخند گفت
جونگکوک یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت : « قطعا جنا انقد مسخره نیستن »
یونگی دستاشو داخل جیبای شلوار نسبتا کهنه اش فرو برد و سمت کتابخونه قدیمی قدم برداشت
جونگکوک دقایقی کوتاه سر جاش ایستاد ولی با دیدن دور شدن یونگی سریع پشت سرش دوید و داد زد : « هی وایسا منم بیام ! »

Beside of you Where stories live. Discover now