PART 12 (عشقی وجود نداره)

101 23 0
                                    

- یک قرن پیش ، کنت اول ، کشور لانتریا -
_ « کجا میری ؟ »
اهمیتی نداد و سمت در رفت
کنت دوباره تکرار کرد : « کجا میری ؟ »
افسونگر دستشو روی دستگیره در گذاشت و گفت : « می‌دونی چی شد که خانوادم از ماه در خواست کردن منو بهشون بده ؟ »
کنت کمی توی جاش تکون خورد و گفت : « آه اون عقاید مزخرف ! »
_ « افسونگرا نمیتونن صاحب بچه ای بشن مگه اینکه به ماه اثبات کنن میتونن خانواده ی خوبی برای فرزندشون باشن ؛ اونا مثل هیومنزا قانونشون عشق نیست »
افسونگر سمت کنت برگشت و گفت : « چون هیچ عشقی وجود نداره ! چون ما جوری ساخته شدیم تا احساسش نکنیم ! »
کنت روی تخت نشست و گفت : « اینا عقاید چرتیه که از اون موقع مونده ! باورشون نکن »
افسونگر پوزخندی زد و گفت : « پدرمم همینا رو به مادرم گفت ولی می‌دونی آخرش چی شد ؟ »
کنت با کنجکاوی به افسونگر خیره شد
چشمای افسونگر برقی زد و اشک خونینی از گوشه چشمش بیرون ریخت : « پدرم ، منو مادرمو کشت ! »

Beside of you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora