PART 4 (کتابخونه)

119 24 0
                                    

در کتابخونه با صدای آزار دهنده ای باز شد

مشخص بود سال هاس که اون در باز نشده و هیچ ورود یا خروجی صورت نگرفته
کتابخونه بزرگ تر از اون چیزی بود که در ظاهر دیده

میشد

همه ی پنجره ها با پرده پوشیده شده بودن و کتابخونه کاملا تاریک بود
هیچ نور یا مشعلی توی اون کتابخونه پیدا نمیشد و همین

بود که ترسناکش میکرد

یونگی درو پشت سر خودش بست که جونگکوک آروم ولی

سریع گفت : « هی دیوونه شدی ؟ اگه گیر بیوفتیم چی ؟ »
یونگی چشم غره ای به جونگکوک رفت و گفت : « خیلی

توهمی هستی »

جونگکوک اخمی کرد و گفت : « توهمی نیستم و تاثیر

فیلمایی با این ژانر هم نیست ! فقط یکم مراقبم »

یونگی نفس عمیقی کشید و گفت : « نمیخوام بدونم

منظورت از اون کلمه ی عجیب یا همون فیلم چیه و اینم

باید بدونی ما خیلی از جهان شما بدبخت تریم و هیچ چیز

پیشرفته ای نداریم البته این فقط برای شهر و مرز منه...

بقیه رو نمیدونم »

جونگکوک با تعجب گفت : « شهر و مرز شما ؟ مگه... »

یونگی نذاشت جونگکوک حرفشو ادامه بده و گفت : « اگه

زنده موندیم خودت میفهمی »

جونگکوک یا دهن باز به یونگی خیره موند

یونگی چند قدم به جلو برداشت

با هر قدمش صدای قیژ قیژ ناشی از خرابیه پارکتا توی

محوطه میپیچید

یونگی غر زد : « فقط امیدوار باش صاحب این کتابخونه

زنده باشه »

_ « قطعا مرده »

_ « خیلی ناامید و رو مخی »

_ « میدونم ، خانوادم همیشه بهم میگن »

یونگی چشماشو چرخی داد و جلو تر رفت

ناگهان صدای بمی توی محوطه پیچید

_ « شما کی هستین ؟ »

Beside of you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora