"بازگشتِ آرتور"

716 209 119
                                    

"کافیه دیگه پسر، برو بیرون!"
متصدی بار با لحن تندی گفت و شاتِ آخری که بین انگشتای پسر بود رو بیرون کشید.

یادش نمیومد دقیقا از کی ولی خیلی وقت بود که هر شب همین صحنه تکرار میشد.
زمانِ بستنِ کلاب فرا میرسید اما پسرِ چشم آبی هنوز اینجا بود. مست و داغون...

پسر سرش رو بلند کرد و صدای غرغر نامفهومی از بین لباش خارج شد. لایِ پلک هاش رو فقط به اندازه ای که بتونه جلوش رو ببینه باز کرد و به دور شدنِ متصدی بار زل زد.

بالاخره از روی صندلی بلند شد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه تا بتونه توی یه خطِ مستقیم راه بره اما با چرخیدن دنیا دورِ سرش نتونست بیشتر از چند قدم برداره و روی زمین افتاد.

درد تو کف دست و زانوش پیچید اما ذهنِ فلج شده اش توسط الکل دلیلی برای ناراحت بودن پیدا نمیکرد. به دردِ بدنش و گیج رفتنِ سرش خندید و سعی کرد دوباره از جاش بلند شه.

"چرا اینکارو با خودت میکنی؟"

با شنیدنِ صدای نازکی چشماش رو بیشتر از هم باز کرد و نگاهِ متعجبی به دختری که رو به روش ایستاده بود انداخت. یادش نمیومد اون رو جایی دیده باشه.

"من میشناسمت؟! نوپ! پس- "

اما نتونست ادامه بده وقتی چشم های تیره ی دختر برای یه لحظه به رنگ زرد در اومد و درخشید.

" تو یه ساحره ای!"

پسر بی اختیار و شوکه گفت و با بیشتر شدنِ دردِ سرش به موهاش چنگ زد.

"توام همینطور! در واقع تو قوی ترین جادوگری هستی که این دنیا به خودش دیده! اما داری با قدرتت چیکار میکنی؟!! هیچی!"

صدای دختر رفته رفته بلندتر و تو فضای خالی کلاب اکو شد. به موجودِ رقت انگیز رو به روش زل زد و از عصبانیت دستاش رو مشت کرد.

"تو از کجا میدونی؟! اصلا تو ک-"
چشم های آبی پسر برای یه لحظه از خستگی بسته شد و جمله ای که می خواست بگه رو فراموش کرد.

برای بحث جدی، زیادی مست بود.

دختر کلافه چشم هاش رو چرخوند و زیر لب وِردی که برای پریدن مستی از سرِ اون پسر لازم بود رو خوند. چشم هاش دوباره درخشید و جادو به سرعت اثر گذاشت.

"من آلیسم. و اومدم بهت بگم که دنیا دوباره بهت نیاز داره."

"به من؟!"
نگاهِ پسر این بار هوشیارتر از قبل روی دختر چرخید و بالافاصله از جاش بلند شد.

دردِ شدیدی که برای سال ها ازش فرار می کرد دوباره به قلبش برگشت و حرفِ دختر تمام خاطراتی که سعی در فراموش کردنشون داشت رو براش زنده کرد.

" من به هیچ دردی نمیخورم! سرنوشت من فقط محافظت از یه نفر بود که اون خیلی وقته مرده! مرگ...این تنها چیزیه که من لایقشم اما همینم نمیتونم انجام بدم. من حتی نمیتونم بمیرم!"

The Love You Save [Merthur]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें