"نقشه ی احمقانه!"

303 111 45
                                    

"چرا بهش دروغ گفتی؟"

"انتظار داری چی می گفتم؟ اینکه آرتور رفته خودش رو تقدیم مورگانا کرده تا جون تو رو نجات بده؟ ببخشید اما قصد نداشتم مرلین رو به کشتن بدم!"

"وقتی بفهمه خیلی عصبانی میشه و مطمئن باش نمیخوای مرلینِ عصبانی رو ببینی!"

"میدونم. باور کن چاره ی دیگه ای نداشتم. اون دیوونه ی آرتوره، اگه میفهمید همون لحظه بدون توجه به حالش برای نجات آرتور به مورگانا حمله میکرد."

مرلین با زمزمه هایی که از پشت در نیمه باز اتاقش شنید کم کم از خواب بیدار شد. دستی به صورتش کشید و تو تخت نشست.

آلیس و لوک در مورد چی حرف میزدن؟

"اونا واقعا عجیبن! اگه انقدر از هم خوششون میاد که حاضرن بخاطر هم بمیرن چرا فقط بهم اعتراف نمیکنن؟"

"نمیدونم، به هر حال الان که فکر نکنم با کاری که  آرتور انجام داده هیچ فرصتی هم برای اعتراف بهم پیدا کنن!"

آرتور؟
مگه آرتور چیکار کرده بود؟!

مرلین از جا پرید و تقریبا به سمت در دوید. حس خیلی بدی داشت. دفعه قبل که بهوش اومده بود هم آرتور رو ندیده بود و حالا دوباره اون اینجا نبود.

درسته آرتور فقط یک ماه و چند هفته بود که مرلین رو میشناخت اما مرلین مطمئن بود که آرتور اون رو تو این حال بد تنها نمیذاره، مگه این که اتفاق بدی افتاده باشه...
و داشت تو دلش التماس میکرد که اشتباه کنه.

"آرتور کجاست؟"
مرلین به محض اینکه از در اتاق بیرون رفت پرسید و لوک و آلیس خشکشون زد.

"اوه! مرلین!"
آلیس ترسیده بهش نگاه کرد و بعد با نگاه از لوک کمک خواست.

"ببین مرلین، ما باید درمورد یه چیزایی باهم صحبت کنیم."

لوک آروم به مرلین نزدیک تر شد اما مرلین نگاه ترسناکی بهش انداخت و تقریبا داد زد:
"نمیخوام هیچ مقدمه ای بشنوم!"
بعد روش رو به سمت آلیس چرخوند و ادامه داد:
"یا هیچ دروغی!"

آلیس نگران و ترسیده یه قدم عقب رفت و به چشمای مرلین نگاه کرد.
"من فقط میخواستم ازت محا-"

"محض رضای خدا! میشه بجای این چرت و پرت ها فقط بهم بگین آرتور کجاست؟!"
مرلین وسط حرف آلیس پرید و این بار با لحنی که شبیه ناله بود پرسید.

چرا اونا نمیفهمیدن که زندگی مرلین به جواب اونا بستگی داشت؟!

"آرتور خودش رو تسلیم مورگانا کرد. گلوله هایی که باهاشون زخمی شدی طلسم شده بودن و تنها کسی که میتونست نجاتت بده مورگانا بود."
لوک با نارحتی جواب داد و مرلین، اون مُرد.

به چشم قلبش رو دید که بعد از شنیدن جمله ی اول جون داد و این اتفاق انقدر سریع افتاد که حتی فرصت نکرد ناله ای از لب هاش خارج بشه.

مرلین قدرتی برای پلک زدن نداشت، برای چیزی گفتن یا اشک ریختن.
اون جاودانه بود، اما برای دومین و آخرین بار همراه با عشقش مرده بود.

آلیس و لوک انتظار داشتن مرلین عصبانی شه، یا اون ها رو مقصر بدونه که جلوی آرتور رو نگرفتن، شاید حتی انتظار داشتن که شروع به اشک ریختن کنه اما مرلین فقط تو سکوت و شوکه بهشون نگاه کرد. بعد از چند لحظه لب هاش تکون خورد اما صدایی ازش خارج نمیشد.

آلیس بیشتر از این صبر نکرد و به سمت مرلین رفت.
"هی! هی! اون هنوز زندست خب؟ مرلین! نفس بکش!"

مرلین دست دختر رو روی بازوش حس کرد و ناباور بهش خیره شد.
"زنده ست؟ اوه خدای من... اوه!"

مرلین که دچار کمبود نفس شده بود نفس عمیقی کشید و بعد بدون اینکه اشکی روی گونه هاش بریزه هق زد.

براش مهم نبود که اون دو نفر درموردش چی فکر میکنن. همون چند ثانیه که فکر میکرد آرتور رو از دست داده اندازه ی جهنم درد کشیده بود و نمیتونست خودش رو کنترل کنه.

زانوهای مرلین لرزید و تنها کاری که پسر تونست انجام بده این بود که خودش به نزدیک ترین کاناپه برسونه. به محض نشستن، صورتش رو توی دستاش پنهان کرد و اشک هاش پایین ریخت.

نمیتونست افرادش رو سرزنش کنه. اون آرتور رو میشناخت. اونا نمیتونستن جلوش رو بگیرن تا این کار رو انجام نده.

"فقط همین نیست..."
لوک شروع کرد و آروم کنار مرلین نشست.
"افرادی که جمع کرده بودیم وقتی فهمیدن آرتور تسلیم مورگانا شده و توام حالت بده، دوباره فرار کردن و این بار خیلی ماهرانه تر مخفی شدن!"

مرلین با تاسف پلک هاش رو بیشتر از قبل رو هم فشار داد. این افتضاح بود. اما مرلین قرار نبود تسلیم شه.
پس اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه. اون حالا تنها امیدِ نجات آرتور بود و اینکار رو به هر قیمتی شده انجام میداد.

مرلین با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و از جاش بلند شد.
"من نجاتش میدم!"

"شروع شد!"
آلیس عصبی گفت و چشم هاش رو چرخوند.
"چجوری؟ حتما توهم میخوای بری خودتو فدا کنی که اون رو نجات بدی! جیزز! تو خودتو میندازی جلوی گلوله ها تا اون فرار کنه و اون میره خودش رو تقدیم مورگانا میکنه تا تو رو نجات بده و این چرخه ی فاکی همینجوری ادامه داره!"

"نه، من یه نقشه دارم."
مرلین با اخمِ وحشتناکی جواب داد و این حقیقت که بخشی از حرف های دختر درست بود رو نادیده گرفت.

"اوه! و اون چیه؟"

آلیس با تعجب پرسید و مرلین شونه اش رو بالا انداخت.

"هر چی هست شما نیازی نیست بدونید. خودم تنها انجامش میدم."

مرلین به سمت اتاق خودش راه افتاد و لوک و آلیس فقط با نگاه بهم، فهمیدن باهم هم عقیدن:
مرلین نقشه ای نداره‌. یا یه نقشه ی احمقانه داره!

***

آقا من چرا دلم نمیاد تمومش کنم؟

اصلا هر بار میگم این پارت آخره|:

ولی ناموسا پارت بعد پارت آخره😂

Love you
-Siz

The Love You Save [Merthur]Where stories live. Discover now