"نیرویِ جدید"

398 136 25
                                    

"مطمئنی همینجاست؟!"
آرتور به خرابه ای که رو به روشون بود نگاه کرد و ابروشو بالا انداخت. به نظر میرسید اونجا پر از حشره و حیوونای فاصلابی باشه تا آدم!

"طلسم ردیابیم که اینو میگه!"
مرلین جواب داد و دو قدم به سمت خرابه برداشت اما خیلی زود ایستاد و به سمت آرتور که داشت دنبالش میکرد برگشت.
"هی! بهتره تو همینجا بمونی و من اول وارد شم. ممکنه خطرناک باشه."

ابروهای آرتور بهم گره خورد. نکنه مرلین فکر میکرد اون نمی تونه از خودش دفاع کنه؟!
"نگران نباش. من از پس خودم بر میام!"

"میدونم ولی اون یه جادوگرِ ماهره آرتور!"
مرلین با نگرانی جواب داد. قطعا نمیتونست جون آرتور رو دوباره به خطر بندازه.

"مرلین! محض اطلاعت، پدرم از بچگی منو به کلاس های مختلفِ شمشیرزنی، دفاع شخصی، رزمی و اسب سواری فرستاده. بهم اعتماد کن وقتی میگم از پس خودم بر میام!"

آرتور با عصبانیت غرید و مرلین شوکه شد.

"چی؟! چرا؟!"

"نمیدونم! شاید چون فکر میکرد باید یه پسرِ جنگجو داشته باشه تا بتونه از پس خودش در هر شرایطی بر بیاد؟ اونم وقتی یه پدرِ سیاستمدار خلافکار داره!"
آرتور چشماشو چرخوند و همراه مرلین به سمت خرابه راه افتاد.

"واسه همینه که بادیگاردی نداری؟!"
مرلین پرسید و با این حال سعی کرد کمی جلوتر از ارتور قدم برداره.

"نه! بادیگار ندارم چون پدرم از اینکه می پیچوندمشون خسته شد."
آرتور جوری جواب داد که انگار خیلی موضوع ساده ایه و وقتی مرلین به دیوار کنر در پشت داد، کارشو تقلید کرد.

مرلین از اینکه آرتور انقدر نسبت به جونش بی اهمیت و سر به هوا رفتار کرده عصبانی شد اما فعلا وقتی برای بحث کردن باهاش نداشت پس کمی به صداهای ریزی که از خرابه میومد گوش داد و طلسم مورد نظرش رو اجرا کرد.

چشماش مثل همیشه روشن و قفل در با صدای تیکی باز شد.

مرلین جلوتر از آرتور قدم به داخل خرابه گذاشت و به محض ورود تیری که به سمتش شلیک شد رو تو هوا نگه داشت.
"لوک؟ من نیومدم که آسیبی بهت بزنم! آلیس منو اینجا فرستاده. من...یعنی ما فقط میخوایم باهات حرف بزنیم."

آرتور چشماشو روی در و دیوار رنگ و رو رفته چرخوند. قسمتی از اتاق فرو ریخته بود و وسایل خاصی هم توش دیده نمیشد. با اینکه چیزی برای دفاع از خودش نداشت، حالت دفاعی به خودش گرفت و نگاهی به مرلین انداخت.

صدای پا از پشت یکی از درهای اتاق توجهشون رو به سمت خودش جلب کرد و بعد این مرلین بود که ناخودآگاه خودش رو بیشتر جلو کشید تا بتونه کاملا از آرتور محافظت کنه.

"تو کی هستی؟"
مرد میانسالی که پوست تیره و موهای روشنی داشت تو چهارچوب در ایستاد و نگاه مشکوکی بهشون حواله کرد.

"من مرلینم. و این-"
مرلین به آرتور اشاره کرد.
"آرتور."

"مرلین و آرتور؟! یعنی..."
چهره ی مرد برای یه لحظه با تعجب از هم باز شد و بعد سرشو ناباور تکون داد.
" نه این غیرممکنه!"

"برگشتن مورگانا هم غیرممکن بود!"
آرتور بالاخره سکوتش رو شکست و کنارِ مرلین ایستاد. نگاهِ مرلین رویِ آرتوری که با شجاعت سرش رو بالا گرفته بود برگشت و لبخندِ محوی زد.

این همون آرتوری بود که به یاد داشت.
همونی آرتوری که کنارش جنگید.
و همون آرتوری که عاشقش شد...

آرتور نگاهِ کوتاهی به مرلین که با حالت عجیبی بهش خیره شده بود انداخت و دوباره توجه اش رو به مرد رو به روش داد.

لوک مکث کوتاهی کرد و نگاهِ مشکوکش رو بین مرلین و آرتور چرخوند.
"چرا باید حرفتون رو باور کنم؟"

"چون هیچ کس به جز ما اونقدر دیوانه نیست که بخواد با مورگانا در بیوفته چون هیچ کس به جز ما توانایی شکست دادنش رو نداره!"
مرلین گفت و یه قدم جلوتر رفت.
"تو تاریخچه ی جادوگرها رو خوندی نه؟ پس میدونی که اِمریس هیچ وقت نمرد. من هیچ وقت نمردم..."

گارد دفاعی لوک پایین اومد، نگاش رنگی از باور گرفت و نفس عمیقی کشید.
" و اون؟"

"آرتور؟"
مرلین پوزخندی زد و نتونست جلوی دویدنِ شگفتی رو تو صداش بگیره.
"تناسخ."

"واو!"
لوک شوکه به هردو زل زد و مکث طولانی ای کرد تا چیزی که میدید رو باور کنه.
"خب، حدس میزنم اومدنتون به اینجا دلیلی داشته باشه؟"

"ما به کمکت نیاز داریم. برای شکست دادن مورگانا."
آرتور جواب داد و سعی کرد صداش امیدوار به نظر برسه. 

"کسای دیگه ای هم هستن. ما به تعداد بیشتری احتیاج داریم."
مرلین بیشتر توضیح داد و نگاهِ لوک دوباره مردد شد.

ایستادن در برابر مورگانا یعنی ریسک روی جونش اما اون همین الان هم توسط افرادِ مورگانا تحت تعقیب بود. بودن با مرلین و آرتور شانس زنده موندنش رو بالا میبردم.

"باشه. من هستم."
لوک جلو رفت و با مرلین دست داد. بعد به سمت آرتور برگشت و دستشو به سمت اون دراز کرد.
" باعث افتخارمه."

آرتور دستش رو بین دستای لوک گذاشت و حسِ غروری که تو سینه اش پیچید باعث شد پوزخندِ ریزی روی لباش نقش ببنده.

حق با مرلین بود.
اونا از پسش بر میومدن!

***

میدونین قرار بود ده پارته تموم کنم این فیک رو؟

میدونین دلم نمیاد؟!

میدونین حتی دلم بیاد هم نمیشه چون خیلی یهویی داستان جمع میشه و حیفه؟

آره دیگه همین.

شب بخیر
-Siz

The Love You Save [Merthur]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora