"آرتور کجاست؟"

314 114 27
                                    

چهره ی مرلین توهم رفت و اولین چیزی که حس کرد درد بود. نفس عمیقی کشید و با انرژی کمی که داشت سعی کرد پلک هاش رو باز کنه.

"آرتور..."

مرلین بی اختیار اولین اسمی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد و بعد به خودش تکونی داد. چشم هاش رو بالاخره باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد.

چه اتفاقی افتاده بود؟ بقیه کجا بودن؟

طولی نکشید که همه چیز درست مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شد. اون تیر خورد، تو بغل آرتور افتاد و بعد از اون فقط تاریکی بود و درد...

مرلین نفس عمیقی کشید و تو جاش نشست. از اونجایی که تو خونه ی خودش بود خیالش راحت شد که آرتور گیر نیوفتاده چون در اون صورت اون هم الان اینجا نبود.

دهنش رو باز کرد و با زبون زدن به لب هاش سعی کرد کمی از خشکیشون کم کنه.
"آرتور؟ لوک؟ آلیس؟"

مرلین با صدای خش داری صدا زد و وقتی جوابی نگرفت اخم کرد. کسی خونه نبود؟ همه باهم کجا رفته بودن؟ یعنی اونو با این حالش تنها گذاشته بودن؟

اما وقتی صدای دویدن قدم هایی رو به سمت اتاق شنید، ناخودآگاه لبخند زد. معلومه که آرتور هیچ وقت تنهاش-

"اوه خدای من باورم نمیشه بهوش اومدی! مرلین!"

با باز شدن در، لبخندِ روی لب های مرلین خشک شد و افکارش نصفه نیمه موند.

"آلیس!"
مرلین ناامید گفت و به پشت دختر نگاهی انداخت. با چشم دنبال آرتور گشت اما انگار باید حقیقت رو قبول میکرد. اون خونه نبود.‌

"کم کم داشتم امیدم رو به اون معجون کوفتی از دست میدادم."
آلیس با لبخندِ غمگینی به مرلین نزدیک شد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. اینکه اون تب نداشت یه معجزه بود. و بهوش اومدنش ثابت میکرد بعد از باطل شدن طلسمِ گلوله ها با معجونی که از طرف مورگانا فرستاده شده بود، جادوی شفای اونا روی مرلین به خوبی اثر گذاشته.

"آرتور کجاست؟"
مرلین بی اهمیت به آلیس که در حال معاینه اش بود پرسید و دست آلیس روی نبض مرلین از حرکت ایستاد.

مرلین حتی میتونست قسم بخوره که صدای تپش بلندِ قلب دختر رو هم برای چند لحظه شنید.

"اون لوک رفتن بیرون یه کاری انجام بدن اما زود بر میگردن، فقط کافیه یکم استراحت کنی."
آلیس گفت و خونسرد به چشمای مرلین زل زد. بعد به سمت میزی که همون نزدیکی قرار داشت رفت و از روش بطری کوچیکی رو برداشت.
"حالا تا اونا بیان بهتره یکم از این معجون بخوری تا زودتر سلامتیت رو بدست بیاری."

مرلین که خستگی و درد رو هنوز تو بدنش حس میکرد سرش رو کمی خم کرد و یه قاشق از اون معجونِ تقویتی بدمزه که میدونست خواب آور هم هست خورد.

"مطمئنی اتفاقی نیوفتاده؟"
مرلین نگاهِ مشکوکی به الیس انداخت و دختر چشم هاش رو چرخوند.

"چه اتفاقی؟ باور کن آرتور مثل کنه بهت چسبیده بود و ما به سختی تونستیم ازت جداش کنیم. خودش وقتی برگرده همه چیز رو برات تعریف میکنه. باشه؟"

آلیس یه جادوگر بود که برای زنده موندن بارها مجبور به نقش بازی کردن شده بود. هرچند دروغ گفتن به مرلین باعث میشد از درون بلرزه. حتی نمیخواست تصور کنه وقتی اون حقیقت رو بفهمه چقدر از دستش عصبانی میشه.
اما اون هنوز ضعیف بود و به استراحت بیشتری نیاز داشت پس آلیس مجبور بود این کار رو بخاطر خودش انجام بده.

مرلین با این حالش هیچ شانسی دربرابر مورگانا نداشت.

"باشه، پس وقتی برگشتن بیدارم کن."

وقتی مرلین چشم هاش رو بست لبخند آلیس محو شد و سرش رو کمی خم کرد.
"حتما."

***

میدونم کوتاه بود ولی فقط دلم نیومد تمومش کنم.

از اونجایی که نمیدونین باید بهتون آمادگی میدادم که پارت بعد پارت آخره.
از همون اول هم بهتون گفته بودم داستان کوتاهه.

قول میدم خیلی زودتر از چیزی که فکر میکنین آپ شه(:

Love you
-Siz

The Love You Save [Merthur]Where stories live. Discover now