"آخرین نفر"

391 132 74
                                    

نگاه مرلین روی رد پایی که تو جنگل بود ثابت شد و انگشت اشاره اش رو به نشونه سکوت برای آرتور بالا آورد.

این آخرین نفری بود که باید پیداش میکردن. تو ماه گذشته اون و آرتور تقریبا پونزده تا ساحره و ورلاک رو پیدا و به گروهشون اضافه کرده بودن‌.

آرتور در حالی که اخم کرده بود رو به روی مرلین ایستاد و سرش رو به اطراف چرخوند. تو این مدت چیزهای زیادی یاد گرفته بود. حالا خیلی با پسرِ سر به هوای روز اول که هیچ هدفی توی زندگیش نداشت فرق میکرد.

"باید همین جاها باشه، احتمالا خودش رو مخفی کرده."
مرلین لب زد و آرتور سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد.

آروم به مرلین نزدیک تر شد اما درست وقتی بهش رسید حرکتی که از گوشه چشم دید توجهش رو جلب کرد و باعث شد بی درنگ به اون سمت بدوئه.

"مرلین! از این طرف!"
آرتور داد زد و مرلین شوکه به اون که دور میشد نگاه کرد قبل از اینکه به سرعت دنبالش کنه.

آرتور از بین شاخ و برگ درخت ها میگذشت و فقط سعی میکرد سوژه اشون رو گم کنه.
فقط چند قدم مونده بود که به اون دختر برسه که اون ایستاد و بعد از خوندن طلسمی دستش رو بالا آورد و به سمت آرتور گرفت اما برخلاف چیزی که انتظار داشت اتفاقی نیوفتاد.

آرتور با سرعت زیادی بهش خورد و با هم روی زمین افتادن. دختر شوکه به کسی که بلافاصله روی کمرش نشست و دستاش رو بهم قفل کرد خیره شد و چند بار پلک زد.
"تو کی هستی؟"

"خوشحالم که بالاخره داری حرف میزنی!"
ارتور با پوزخند گفت اما دست دختر رو ول نکرد. امکان فرارِ دوباره اش وجود داشت.
"من آرتورم."

"و اون کدوم خریه؟"
دختر چشماش رو چرخوند و به جایی اشاره کرد اما ارتور نیازی به دیدن نداشت تا بفهمه منظورش کیه.
" و اون مرلینه، داوینا."

چشمای داوینا درشت شد و چند بار پلک زد. مرلین و آرتور به این عکس العمل عادت کرده بودن. هر کی اونا رو میشناخت همین واکنش رو نشون میداد!

"اسمم رو از کجا میدونین؟!"
داوینا با تعجب پرسید و ابروی مرلین و آرتور بالا پرید.

"عام... چی؟!"
مرلین گردنش رو کج کرد و گیج پرسید.

"ببینین، من شما رو نمیشناسم ولی از اونجایی که شما اسمم رو میدونین احتمالا یکی که منو میشناسه شما رو فرستاده دنبالم. نمیدونم کدوم یکی از برادرم این کار رو کرده، ولی من قصد ندارم برگردم، پس اگه جونتون رو دوست دارین راحتم بذارین!"

داوینا با آرامش گفت و آرتور و مرلین جوری بهش نگاه کردن که انگار یه سر دیگه روی دوشش درآورده.

"منظورش چیه که ما رو نمیشناسه؟ من فکر میکردم همه ی جادوگرا ما رو میشناسن!"
آرتور سرش رو چرخوند و رو به مرلین پرسید.

The Love You Save [Merthur]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon