"دوست یا عشق؟!"

400 137 50
                                    

[فلش بک به دوپارت قبل]

آرتور به چهره ی مرلین که با استرس و نگران بهش خیره شد بود نگاه کرد و دستش رو روی شونه مرلین گذاشت.
"هی! میدونم شوخی کردی، نگران نباش."

مردمک چشم های مرلین لرزید و نگرانی تو چشماش از بین رفت. اما خیلی سریع جاش با غم پر شد. غمی که منشا اصلیش برای آرتور ناشناخته بود.

"آره. شوخی کردم."
مرلین جواب داد و لبخند زد. و آرتور نفهمید چرا اون لبخند چهره اش رو حتی غمگین تر کرد.

"همه چیز مرتبه مرلین؟"
آرتور نتونست نسبت به غم نشسته تو چشمای پسر بی تفاوت باشه پس پرسید و دستش رو از روی دوش مرلین برداشت.

میتونست صدای بلند فریادِ کسی رو بشنوه که همه ی رفتارهای مشکوک مرلین رو طور دیگه ای براش معنا میکنه و سعی میکنه بهش نکته ی مهمی رو بفهمونه. نکته ای که صحت داشتنش هر لحظه و هر روز برای آرتور بیشتر ثابت میشد.

نگاه مرلین تو صورتِ آرتور چرخید و لباش رو روی هم فشار داشت. آرتور تازه وارد این ماجرا شده بود. هنوز خودش رو به عنوان یه رهبر و شاهزاده قبول نداشت و با توجه به زمانِ کمی که برای آماده کردنش داشتن اینکه درگیرِ احساسات بشه، اصلا به نفعش نبود.

مرلین تونست نگاهِ امیدوارِ آرتور رو ببینه. امیدواری به وجودِ چیزی خاص تر و ارزشمندتر از رابطه ی دوستی.

اما سرش رو تکون داد و این بار لبخندِ واقعی تری زد.
"آره. معلومه! همه چی خوبه!"

امیدواری به وضوح از چهره ی آرتور پرید. برای لحظه ی کوتاهی مرلین تونست جاخوردگی رو تو چهره اش ببینه اما خیلی زود خودش رو جمع کرد و متقابلا لبخند زد.

"باشه. پس من میرم بخوابم."

آرتور گفت و وقتی مرلین سرشو تکون داد، ناامید به سمت اتاق مشترکی که مرلین در اختیار اون و لوک گذاشته بود رفت.

[پایان فلش بک]

نفس نفس میزد و سعی میکرد دووم بیاره.
هیولایی که به ذهنش هجوم آورده بود مدام سعی داشت پسرِ زخمی ای که روی دوشش بود رو بهش یادآوری کنه اما آرتور نگاهِش رو فقط به مسیر رو به روش می دوخت.

داوینا وقتی پشت تخته سنگ قایم شدن برای فرار یه راه مخفی باز کرد و با دور زدن مسیر، حالا فاصله ای با خروج از جنگل نداشتن.

اینکه داوینا هیچ طلسمی برای جلوگیری از خون ریزی مرلین یا خوب شدن زخمش بلد نبود آرتور رو برای عصبانی کرد اما خیلی زود به خودش مسلط شد، پارچه ی لباسش رو پاره کرد و روی زخم مرلین فشار داد.

زمان زیادی برای فرار نداشتن پس با طلسم داوینا پارچه بدون نیاز به دستِ آرتور به فشار دادن ادامه داد و اونا راهشون رو در پیش گرفتن.

"چقدر دیگه مونده؟"
آرتور با نگرانی و عصبانیت پرسید و داوینا به ساعت توی دستش نگاه کرد.

"فکر کنم کمتر از پنج دقیقه. تو با افرادت تماس گرفتی که بیان دنبالمون؟"
داوینا جواب داد و بعد از جواب مثبتی که از پسر گرفت دوباره شروع به راه رفتن کرد.

آرتور درحالی که با بغض نفس میکشید دستاشو بیشتر دور پای مرلین حلقه کرد و دنبال داوینا رفت.

نفس های داغِ مرلین که به گردنش میخورد در طول مسیر کمتر و بی جون تر شده بود و آرتور حالا به سختی چیزی حس میکرد.

و این حال آرتور رو بدتر میکرد.
انقدر بد که حتی خودش هم حالش رو درک نمیکرد.

چرا نمیتونست اشک هاش رو مهار کنه تا، دقیقا تا پشت پلکش نیان؟!

قلبش دردناک تو سینه اش میزد و قفسه سینه اش تنگ ترین مکانِ دنیا شده بود. انقدر که انگار حتی جایی برای اون جسم تپنده ی کوچیک نداشت.

از دست دادن مرلین، فقط از دست دادنِ یه دوست نبود.

آرتور داشت تنها چیزی که حالا تو زندگیش به هر چیزِ دیگه ای معنی می بخشید رو از دست میداد.

و این یعنی امیدش رو ازش دست میداد.
هدفش رو از دست میداد.
عشقش رو از دست میداد!

حقیقت سیلی دردناکی تو گوش پسر جوون کوبید. قدم های آرتور شل شد و درحالی که حالا به ماشین لوک رسیده بود روی دو زانو افتاد.

"اون فقط خدمتکارم نبود. دقیقا مثل الان که فقط دوستم نیست!"
آرتور با بهت و درد گفت و به لوک و داوینا کمک کرد مرلین رو از دوشش پایین بیارن.

به سمت پسری که رنگش پریده بود چرخید و اجازه داد یه قطره اشک روی گونه اش بچکه.

" مرلین، اون..."

آرتور با به یادآوردن شبی که امیدوارانه منتظر بود مرلین بهش اعتراف کنه ازش خوشش اومده و ببوستش، اما اون اینکار رو نکرد، هق زد و چشماش رو بست.

"اون یه احمقه!"

***

)=

قرار نبود انقد غمگین شه.
نمیدونم چی شد که اینجور شد.

شبتون بخیر♡
-Siz

The Love You Save [Merthur]Onde histórias criam vida. Descubra agora