"نقشه ی جدید"

341 127 43
                                    

"بانو مورگانا؟"

مورگانا با شنیدن صدای دستیار اولش به سمت پسر برگشت.

"بله گوئن؟"

گوئن دو قدم جلوتر رفت و تو فاصله ی نزدیکی ایستاد. سرش رو خم کرد و دستاش رو پشت کمرش گره زد.
"همونطور که پیش بینی کرده بودین، آرتور داره دنبال شما میگرده، این خبر همه جا پخش شده."

پوزخند رضایتمندانه ای روی لب های دختر نشست و از گوشه ی چشم به گوئن نگاه کرد.
"فرستادی دنبالش؟"

"بله، فکر کنم تا چند دقیقه ی دیگه میرسن اینجا."
گوئن درحالی که هنوز سرش پایین بود و به خودش اجازه ی نگاه کردن به مورگانا نمیداد، گفت و با اشاره ی دست مورگانا سرش رو بالا آورد.

مورگانا به گوئن نزدیک تر شد و دستش رو نوازش وار روی گونه ی پسر کشید.
"کارت رو خوب انجام دادی گوئن، حالا میتونی بری. وقتی آرتور رسید اونو به اینجا راهنمایی کن."

"بانوی من."
گوین در جواب فقط به مورگانا احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

اون و همه ی افراد مورگانا برای جنگ بزرگی با مرلین و مردم عادی آماده بودن اما وقتی به مورگانا خبر تیر خوردن مرلین رو دادن همه چیز عوض شد.

مورگانا بهشون گفت راه حل بهتری برای پیروزی در برابر مرلین پیدا کرده و با این راه حتی بدون جنگ و خونریزی میتونه به خواسته اش برسه.

هیچ کس از نقشه ی جدید مورگانا خبر نداشت اما همه ی اونا انقدر بهش اعتماد داشتن که چشم بسته فقط از دستوراتش پیروی کنن.

کمتر از نیم ساعت بعد دوباره چند تقه به در خورد و با حرکت دست مورگانا قفل باز شد.
"خوش اومدی آرتور!"

"مورگانا..."
آرتور تقریبا غرید وقتی چشم بند سیاه از روی چشماش برداشته شد و برای اولین بار دشمن خونیش رو دید.

"میدونم از دیدنم خوشحالی."
مورگانا با لبخند گفت و به آرتور که دستاش بسته بود نگاه کرد.

"بستگی داره تعریفت از خوشحال بودن چی باشه!"
آرتور با پوزخند جواب داد و یه قدم جلوتر رفت.

"همون غرور و زبونِ دراز، تعجب میکنم که حتی زندگی دوباره هم تغییرت نداده."
مورگانا خونسرد جواب داد و بعد به اطرافش اشاره کرد.
پنت هوسی که توش بودن و منظره ی بی نظیری که از دیوارهای شیشه ای معلوم بود فقط خبر از نفوذ، ثروت و قدرت دختر میداد.
"ولی این بار منم که همه چیز دارم و به زودی پیروز میشم."

"من به اون جنگ کوفتی بیت تو و مردم عادی بخاطر جادو هیچ اهمیتی نمیدم."
آرتور یه قدم دیگه به سمت مورگانا برداشت اما گوئن جلوش ایستاد تا نزدیک تر نره.

مورگانا به گوین نزدیک شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
"اوه گوئن، لازم به این کارا نیست، اون نمی تونه به من آسیبی بزنه، حداقل نه تا وقتی که تنها چیزی که بهش اهمیت میده تو دستای منه."

با حرف مورگانا گوین خودش رو از جلوی آرتور کنار کشید و آرتور به چشمای مورگانا خیره شد.
"مرلین..."

"میدونم!"
مورگانا بلند خندید و وسط حرف آرتور پرید. بعد جلو رفت و لباش رو به گوش آرتور نزدیک کرد.
"اون همیشه نقطه ضعفت بوده."

"نجاتش بده."

آرتور بدون توجه به جمله ی آخرِ مورگانا با لحن دستوری گفت و مورگانا با اخم عقب کشید.

"چرا باید این کار رو بکنم؟"

آرتور میدونست مورگانا این سوال رو می پرسه و خودش رو برای این موقعیت آماده کرده بود پس سرش رو پایین انداخت و روی هردو زانوش افتاد.
"نجاتش بده و من به خدمتت در میام."

چشمای مورگانا ریز شد و اخم کرد. چطور آرتور ازش انتظار داشت تا اینو باور کنه؟
"من احمق نیستم آرتور! شما دو تا رسما عاشق همدیگه این، فکر میکنی چقدر طول میکشه تا بهم خیانت کنی؟"

"نمیکنم. قول میدم. و این قول یه شوالیه ست."
آرتور میدونست تو زندگی قبلیش یه شوالیه محسوب میشده و این همه ی چیزی بود که تو چنته داشت پس فقط دعا کرد تا راهش جواب بده.

"نجاتش میدم."
مورگانا بعد از مکث طولانی ای جواب داد و آرتور نفس راحتی کشید.
"اما فقط بخاطر این که حالا نقشه ی بهتری تو ذهنم دارم! و تو، آرتور... تو قراره مهره ی اصلی اون نقشه باشی!"

ماهیچه ی فک آرتور منقبض شد و دستاش رو مشت کرد. اینکه مرلین نجات پیدا میکرد همه ی چیزی بود که اون می خواست اما به نقشه ی جدید مورگانا هم حس خوبی نداشت.

و نگران هم بود چون میدونست مرلین وقتی بهوش بیاد و بفهمه اون چیکار کرده دیوونه میشه. اما امیدوار بود لوک و بقیه بتونن جلوش رو بگیرن تا کار احمقانه ای انجام نده.

امیدوار بود.

***

انقد بدم میاد هی برای نجات هم خودشونو قربانی میکنن اه اه کصافتای عاشق😭

ببخشید این پارت دیر شد پارت های بعد رو سعی میکنم زودتر بذارم♡

شب بخیر
-Siz


The Love You Save [Merthur]Onde histórias criam vida. Descubra agora