part5

26 11 13
                                    

من واقعا زندگی کردن را دوست دارم !

حتی اگر بعد ماموریت که زیر دوش حمام میروم خون

از بدنم سرازیر شود و بوی تعفن همه جارا فرا بگیرد

حتی اگر مجبور باشم هرروز دلو روده آدم هارا بیرون

بریزم درسته حتی اگر روزی هزار بار  پیش عزرائیل

برمو برگردم... نه نه من زندگی را دوست دارم همیشه

داشته ام !

آن لحظه که کلتم را روی سر هدفم قرار میدهم باید

ببینین

چه لبخند پر شوری برلبانم نقش میبندد باید چشم های

آن عوضی هارا ببینید که چنان مظلومانه به شما خیره

میشوند انگار که هیج گناهی نکرده اند و تاحالا اصلا

اسم گناه به گوششان نخورده است!

حالا میدانید شیرین ترین قسمت کار کجا است؟

درست همونجا که گلوله را در سرش خالی میکنی و

خون قرمزو تازه اش همه جارا سرخ میکند وقتی

مارگارت پتینسون را کشتم درست وسط باغ لیلیوم

بودیم مرگش آنقدر با شکوه بود که به او حسودی

میکنم

لیلیوم های سفید پر از خال های  گلگون شده بودند

پتینسون به آسمان بالای سرش خیره شد و بعد آرام

بر روی لیلیوم ها افتاد حق این آدم لجن نبود که میان

گل ها بمیرد!

آه نه همه فانتزیایی من خونین نیستن من زندگی را

برای هیجان دوست دارم اما چیز های دیگری راهم

دوست دارم مثل ظروف اشرافی یا استیک

میدانید خیلی دوست دارم روزی به هاوایی بروم و

یک چیز دیگه من هنوز هم نتوانستم عشق زندگی ام را

ببینم

خجالت آور است میدانی چرا اینهارا به تو میگویم نه

چون تو آدم خاصی هستی نه نه اصلا همچین فکری

نکن
چون حالا تو تنها شنونده من هستی دوست عزیز شاید

این اخرین حرف های من باشد اخر میدانی هیچ وقت

•●Angelic●•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant