14:❄

1.4K 303 4
                                    

بدون هیچ حرفی مجبورش کردم لبه‌ی تخت بشینه.
به آرومی گوشه‌ی راست لباسش رو بالا زدم.
بانداژی که به پهلوش بسته بود، خونی بود.
نگاه ترسیده‌ام رو به چشم‌هاش دادم.
لبخندی زد و دستم رو از لباسش جدا کرد.

"چیزی نیست یونگیا، نگران نباش."

دستش رو پس زدم. لباسش رو دوباره بالا دادم.
این تقصیر من بود، مگه نه؟

"بزار کمکت کنم."

با صدای ضعیفی گفتم.

باز هم همون لبخند و بعد سرش رو به علامت مثبت تکون داد.

Heal Me | ᴊᴍ+ʏɢDonde viven las historias. Descúbrelo ahora