Part 6

375 115 31
                                    



تنه محكمي به كسي كه زير بازو هاي بستش رو گرفته بود زد:خودم ميتونم بيام،.

يه انبار قديمي پر از كاه،جايي بود كه بعد از باز شدن چشم هاش كه با چشم بندي مشكي پوشيده شده بود ديد،
هنوز قدم هاش استوار بود چون هنوز باور داشت اون كسي كه فكر ميكنه مسبب اين همه اتفاق نيست و مدام توي ذهنش ازش عذر خواهي ميكرد

(سو مهربون من... اهل فروختن نيست،اون دوسم داره...چطور به خودت اجازه ميدي راجبش اينجوري فكر كني،الان حتما ترسيده،من بايد كنارش باشم...نه امكان نداره پسر با وفا من اينطوري بهم خيانت كنه،اون وفاداريش رو نشون داده...من ديدم كه چجوري از بكهيون محافظت ميكنه...نه امكان نداره...فكر هاي مضخرف نكن كيم جونگين)

روي صندلي كه وسط انبار گذاشته بودن نشست و با نيشخند روي لبش به ادم هايي با لباس رسمي كت و شلوار مشكي اطرافش رو پوشونده بودن نگاه كرد:خوب...رئيستون كجاست؟؟

مرد جووني كه بر خلاف بقيه كت و شلوار سورمه اي به تن داشت كمي جلو اومد:عجله نكن...تو راهه داره مياد.

كاي خنده اي كرد:بالاخره...افتخار بزرگي نصيبم ميشه با ديدن ايشون.

پسر خنديد:اره بخند...چون نميدونم بعد از ديدنش قراره بازم بخندي يا نه.

لبخند روي لب هاش خشك شد اين پسر چي ميگفت؟

نه منظورش اون شخص خاص نبود...

كسي از رابطه اونا خبر نداشت پس امكان نداشت اوني كه تو ذهنشه الان جلوش ظاهر بشه.

پس چرا قلبش اروم نميگيره؟؟چرا حس بدي داره نسبت به اين پسر؟

چشم هاش مشكوكن...
اون چشم ها فرياد ميزنه من همه چيزو ميدونم.

صداي وحشناك باز شدن در اهني انبار مثل كشيدن ناخن روي ديوار وجودش رو به لرز انداخت.

نگاهش رو از پوزخند روي لب هاي مرد مقابلش گرفت و به سمت در داد،
انعكاس نور بيرون روي جسم سه فردي كه تازه وارد انبار شده بودن بهش اجازه تشخيص نميداد اما...

اون هيكل،اون قد،اون شونه هاي ظريف عجيب اشنا بودن.

بغض ناخواسته به گلوش چنگ زد ،چشم هاش رو بلافاصله بست و سرش رو برگردوند،نميخواست ببينه كي داره مياد سمش،طاقتش رو نداشت،دلش ميخواست برگرده توي همون اتاق كوچيكي كه قبلا اونجا بود،

اصلا نميخواست بدونه كي گروگان گرفتش،
صداي قدم ها نزديك و نزديك تر ميشد و كاي سرش رو بيشتر توي شونش مخفي ميكرد،كاش مجبورش نكنن ببينه.
صداي اشنا و قديمي باعث تعجبش شد و چشم هاشو رو از هم باز كرد:ممنون بابت همكاريتون جونگهيون شي.

صورتش رو به طرف صدا برگردوند و با صورت ظريف لوهان روبه رو شد:تو؟؟
لوهان لبخندي زد:چطوري رفيق؟خيلي وقت بود همو نديده بوديم.

{first wave: season 2}Where stories live. Discover now