" صبح بخییییر اهالی گل خونه "مینهو داشت از سکوت صبح لذت میبرد ، اما با داد بلندی که فضای آروم اونجارو بهم زده بود از سر جاش پرید، چشمهاش رو بست و دستش رو روی سینش گذاشت.
روی پاش چرخید و اولین چیزی که چشمش رو گرفت ، پسری با لپ های تپل بود که معصومانه ترین چهره ای رو داشت که تا حالا توی عمرش دیده بود. یه هودی اورسایز تنش کرده بود و با یه کلاه باکت آبی کمرنگ که تا نزدیک ابروهاش پایین کشیده بودشون.
مینهو که هنوز تو شوک به سر می برد ، تماشا کرد که چطور پسر غریبه نگاهش رو دور و اطراف مغازه میچرخوند و در آخر ، با یه نگاه سوالی به چشمهای مینهو خیره شد.
"خانوم لی کو پس؟"
مطمئنا تنها جواب هوشمندانه ای که از دهن مینهو بیرون پرید یه "ها؟"عه آروم بود، اما هی، قضاوت نکنینش. به هرحال از اخرین باری که مینهو با یه ادم جدید صحبت کرده بود خیلی وقت بود که میگذشت.
پسر ، همونطور که دستاش رو دور تا دور محیطش تو هوا می چرخوند و اداهای عجیب غریب در میاورد، زیر لب تند تند حرف زد.
"میدونی ، همون خانوم مهربونه که لباسای گل گلی تابستونی و خنک میپوشه ، لبخندای بزرگ و خوشگل داره ، بعد بیشتر وقتام سر و صورتش خاکی میشه چون خیلی حواسش به گل هاشه و میخواد خودش ازشون مراقبت کنه. اوه، اوه! از این مدل ادماس که وقتی از ته دل میخنده ، توام فقط با نگاه کردن به خندش دوست داری بلند بلند بخندی و جوکای با مزه ای میگه و خدایا ، عاشق اینم که بشینم و به حرفاش درباره گیاها و گل هایی که اینجا داره گوش بدم. اما خب.. نکته این نبود. بگذریم "
مینهو فقط با چهره ای بی حس و کاملاً شوکه شده که حتی توانایی ساختن یه کلمه ام نداشت ، به پسر پر سر و صدا خیره شد. اما انگار همین ساکت بودن مینهو بیشتر باعث شد تا صبر پسرک تموم شه و با هوف بلندی بگه:
"باباا ! صاحب این گل فروشیو میگم. خانوم لی؟آره؟ نه؟ نمیشناسیش؟"
البته که میشناختش! بالاخره خودش رو جمع و جور کرد
"بله میشناسم. و برای چی دنبالشی؟"مینهو میدونست که لحنش یکم زیادی خشک و شاید بی ادبانس، اما واقعا اهمیتی نداشت. این پسر آرامش صبح رو ازش دریغ کرده بود و الانم کلی روی اعصابش رفته بود.
پسرک یکم به مینهو نگاه کرد ، بعد چندبار پاک زد و در نهایت ، به طرف مینهو خم شد و با نگاهی که بنظر خودش خیلی گیرا و لوند بود بهش خیره شد
" اینجاها ندیده بودمت خوشگله. جدیدی؟ اوه!وایسا ببینم پیشبند تنته! پس اینجا کار میکنی؟ اصلا کی اون کارمند استخدام کرد؟ اووو صبر کن مفمهمف-"
مینهو ناخواسته کف دستش رو به دهن پسر فشار داد تا جلوی پرحرفیش رو بگیره. همین الانشم با کلی مشکل مجبور شده بود دست و پنجه نرم کنه و واقعا، دلش نمیخواست یکی دیگه ام بهش اضافه شه.
YOU ARE READING
Fallin' Flower | Minsung ✓
Fanfiction" همه زخمی میشن. ممکنه فکرش رو نکنی، ممکنه خیلی از گلت مراقبت کنی اما یه روز ببینی همه گلبرگهاش دارن میریزن. اینطور وقتا نترس. حتی اگه درد میکشی نترس و بفهم که همه زخمی میشن، حتی گل ها. حتی اگه ندونیم و نبینیم. " -How To Garden: For Beginners ⤷Persi...