پارت 13

4.6K 556 45
                                    

یه پیاله از سئولئونگ تانگ (سوپ استخوان گاو) که دستور پختش رو با عجله و بدبختی از جین هیونگ گرفته بود، رو همراه با کمی برنج و بولگوگی(گوشت گاو مزه ذار شده) توی سینی گذاشت و به تهیونگ داد.

_بگو زود بخوره تا سرد نشده.
ته با غرغر دست هاش رو به کمرش زد.
_چرا من باید این همه پله رو برم بالا؟! بده خود جیمین ببره.

کوک از طرفی بخاطر کارهای زیاد خونه و مدارا کردن با لجبازی های بچگانه ی جیمین و تهیونگ به ستوه اومده بود، واز طرف دیگه نگران برادرش بود که کل هفته رو توی بیمارستان و کنار تخت سانی و پسرش گذرونده و حاضر به تنها گذشتنشون حتی برای یک ساعت نبود.

_خودم میبرم.
کلافه گفت و خواست سمت پله ها بره که تهیونگ سینی رو گرفت و بدون حرف برای یونگی برد.
_چی شده دوباره؟
می دید که اخم های جیمین به وضوح تو همِ و جز برای تعویض پانسمان پیش یونگ نمیره.
_هیچی.

با حس لب های ته رو گوشش از سؤال پیچ کردن جیمین دست کشید.
_بیا بریم کارت دارم.
تهیونگ آروم تو گوشش پچ پچ کرد و اونو همراه خودش توی آشپزخونه کشید.
مجبورش کرد به کانتر تکیه بده و دست هاش رو دو طرفش گذاشت و طعم بهشت رو از روی لب های کوچیکش چشید.

زبون بازیگوشش نقطه نقطه ی دهن کوک رو لمس میکرد و سر انگشتایی که روی پهلو هاش میرقصید، هوش از سرش میبرد.
کوک بی هوا به دیک سفت شدش چنگ زد ولی با ورود ناگهانی جیمین از جا پرید و بوسه رو شکست.
_چی میخوای؟
تهیونگ با پررویی پرسید و توجهی به قیافه ی جمع شده از انزجار جیمین نکرد.

_سوئيچت رو بده؛ هوسوک زنگ زد گفت بچه مرخص شده باید برم بیارمش.
جونگکوک کمی تهیونگ رو هول داد و با برداشتن سوئيچاز جیبش سمت جیم رفت.
_بریم منم میام.

ته با تعجب و عجز نگاهش کرد.
_کوک! کجا میری ؟ ما کار داریم الان...
انگار قرار نبود یه سکس بدون دردسر داشته باشن.
******
جسم نحیف و ملافه پیچ پسرک رو از دست هوسوک گرفت و سعی کرد تا اونجایی که میتونه نگاهش رو از مردمک های بی حال هیونگش بدزده.
_چشم هاش به تو رفته.

حق با جیمین بود!
چشم های درشت و آهو مانند نوزاد چندماهه شباهت زیادی به چشم های مورب عموش داشت.
_جیمین؟!
سمت دختر هیجان زده ای که صداش زده بود، چرخید.

_اون کیه دیگه؟
آروم زمزمه کرد.
_خواهرت!
*****

*فلش بک*
_نونا خواهش میکنم... ولم کن.
به مچ دست خواهرش چنگ زد و با گریه التماس کرد.

سانا با بی رحمی موهای پسرک رو محکم تر گرفت و اونو گوشه ی خیابون پرت کرد که آسفالت خشن گونه ی ظریفش رو خراشید.
_تو به هیچ دردی نمیخوری احمق...حتی بلد نیستی یه کیف پول بدزدی؛بهتره بری بمیری.
*پایان فلش بک*
******
بغضی که بختک وار به گلوش چنگ میزد رو هر طور بود پس زد و به چشم های بیحالت زن رو به روش خیره شد.
درد کتک ها و تحقیرهایی که از این به اصطلاح خواهر نصیبش میشد رو هنوز روی جسم و روحش حس می‌کرد.

Call me daddyWhere stories live. Discover now