پارت 15

4.5K 492 50
                                    

جیسو چرخ دیگه ای دورش زد و چاقوی جیبیش رو عمیق تر روی پوست پسر کشید و از جاری شدن قطره های خون لذت برد.

_خوشگل شدی جیمینی!
با خباثت زمزمه کرد که غرش عصبی جیمین باعث شد عقب بکشه.

_ازم چی میخواین ؟!
خواهرش گاز محکمی به سیب سرخ توی دستش زد و روی صندلی رو به روی جیمین نشست.

_هیچی... به دردمون نمیخوری فوقش بابا به یکی از گی کلاب ها میفروشتت... البته اگه خوش شانس باشی.
فرو رفتن چاقو توی ساعدش مقاومتش رو در هم شکست و بالاخره ناله ی درد مندش آزاد شد.
یعنی یونگی الان کجا بود؟

به جیمین فکر میکرد؟
نگرانش بود؟
نکنه دست به کار احمقانه بزنه و خودش رو تو خطر بندازه!

این ها افکاری بودند که مثل خوره به جونش افتاده و نگرانیش رو دو چندان میکردند... اونقدری که به زخم های کوچیک و بزرگ تنش توجهی نکنه.
******
کت شلواری که براش آماده کرده بودند رو پوشید و چندتا دکمه ی اول پیراهن مشکی رنگش رو باز گذاشت.

عطر خنکی به شاهرگ و مچ دست هاش زد و ساعت رولکسش رو بست.
نگاه خونسردش رو به انعکاس توی آینه دوخت؛ نگاهی که توی اعماقش نگرانی دست و پا میزد ولی یونگی تبحر خاصی تو پنهان کردنش داشت.

میخواست قوی به نظر بیاد... درست مثل اولین دیدار بعد پنج سال با جیمین، محکم و پر از اقتدار!
در حال مرور دوباره ی نقشه بود که آستینش توسط موجود ریز جثه ای کشیده شد.

با دیدن اون بچه روی زانوش نشست و گونه ی لطیفش رو نوازش کرد.

_چی شده موش کوچولو؟
میرا لب های کوچیکش رو جلو داد و با دکمه ی پیرهن یونگی بازی کرد.

_تو موچی رو برمیگردونی...مگه نه؟!
گاز آرومی از لپ های پنبه ایش گرفت و جای دندون هاش رو بوسید.

لپ های اون دختر شباهت زیادی به جیمین داشت و این یونگی رو دلتنگ تر کرد.
_بدون اون برنمیگردم.

یه بار دیگه دخترک رو بوسید.
_برو پیش کوکی و جین هیونگ و لطفا با جیهیون دعوا نکن.
دوباره ایستاد و به دور شدن کوچولوی موردعلاقش چشم دوخت.

همه چیز تکمیل بود.
اون می‌رفت و جیمینش رو نجات میداد... درست مثل یه شوالیه ی شجاع و همونجا به عهدی که با خودش بسته بود عمل می‌کرد.
اما انگار یونگی فراموش کرده بود که این داستان سیندرلا یا سفید برفی نیست و کلیشه های مسخره توی زندگی واقعی جایی ندارن!

*****
_خیلی وقته ندیدمت.
+تقریبا پنج سالی میشه....بابا!
نگاه عمیق پدرش چند بار سر تا پاش رو برانداز کرد و روی دوتا گوی شیشه ای که با گستاخی بهش خیره بودن، ثابت موند.

کمی سمت پسرش خم شد و جیمین تونست سردی اسلحه رو روی گلوش حس کنه.
_باید همون اولین باری که فرار کردی کارتو تموم میکردم دردسر.

Call me daddyWhere stories live. Discover now