پارت 14

4.1K 475 21
                                    

_این زخم فاکی اونقدر مهم نبود که بخاطرش تنها بفرستینش بیرون.

یونگی از بین دندون های قفل شدش غرید و باعث شد نوزاد چندماهه ی خواهرش به گریه بیوفته.
هوسوک بچه رو به اتاق مادرش برد تا از تنش هایی که توی خونه بود، دور بمونه.

تنها کاری که بعد از 8ساعت غیب شدن جیمین از دستشون برمیومد، برگردوندن هوسوک و سانی به خونه و محافظت ازشون بود.
یونگ با همون لباس سفیدی که حالا به طور کل قرمز شده بود، روی بخیه هاش رو بسته و به هیچ کس اجازه ی خروج از خونه رو نمی‌داد.

جیمین دست خانوادش بود این رو خوب میدونست... اما چیزی که نمیدونست این بود که قراره چه بلایی سرش بیارن و کیفر کدوم گناه کرده یا ناکرده رو ازش بگیرن؟!

جواب سؤال هاش دست خواهرش بود که حالا با وجود دستگاه اکسیژن میتونست تا حدودی حرف بزنه.
قدم های بلندش رو سمت اتاق سانی برداشت که تهیونگ مانع شد.

_بذار استراحت کنه...
+به اندازه ی کافی توی این پنج سال استراحت کرده... وقتشه که حرف بزنه.

دست ته رو از روی شونش پس زد و وارد اتاق شد.
به محض ورود با چشم های نمناک سانی مواجه شد. سانی ای که از وقتی هوشیاریش رو به دست آورده بود از ملاقات باهاش فرار میکرد.

_میشنوم.
جدیت غیر قابل انکار یون اون رو در نظر خواهرش به یه مرد کامل تبدیل کرده بود و اینکه نتونسته مرد شدن برادرش رو ببینه دلش رو آتیش میزد.... اون زمان زیادی رو بدون کوچک ترین خبری از خانوادش گذرونده بود؛ حتی وقتی خبر مرگ مادرش رو شنید نتونست به خوبی براش عزاداری کنه یا سر مزارش بره.

لبش رو گزید و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت.

وقتش بود که راز سر به مهرش رو بعد سال ها فاش کنه.

*فلش بک*
*5سال پیش /بوسان*

سیلی ی دیگه از مردی که رو به روش ایستاده بود خورد.
_هزار بار به مادرت گفتم پاشو از این پرونده بکشه کنار... گفتم بد داغش میکنم.
مشتش اینبار توی شکم نحیف دخترک فرود اومد.
_ولی گوش نکرد.

انداختن جنازه ی بی جون دختر سروان مین جلوی در خونش، درس عبرتی میشد برای همه ی پلیس های شهر تا تو کار باند مافیای پارک دخالت نکنن و این یعنی حکومت مطلق به بوسان و شهرهای کوچیک اطرافش.

_بابا دیگه کافیه...بذار اون بره.
صدای جیمین برای دخترک درست مثل فرشته ی نجاتی بود که می‌خواست از چنگال مرگ نجاتش بده.

_چرا؟ چون خواهر اون رفیق حرومزادته؟؟
کلمات توهین آمیز آقای پارک روی اعصاب پسر کوچیکش خط مینداخت و باعث میشد فرکانس صداش تا آخرین حد بالا بره.

_بابا گفتم بسه.
مرد دست پسرش رو کشید و جلوی سانی بی دفاع قرار داد و کلت جیبی خودش رو توی دستاش چپوند.

Call me daddyWhere stories live. Discover now