Chapter 1 " Seeing You "

347 62 23
                                    

مدت زمان بین همدیگر رو ملاقات کردن تا عاشق هم شدنمون کوتاه بود ، همون طور که مدت زمان رفتنت و ترک کردنم کوتاه بود....
تو،منو رها کردی و من، تنها و شکسته باقی موندم و هنوزم نتونستم خاطراتی رو که باهم داشتیم فراموش کنم...

*************

Seeing you

اولین باری که دیدمت یه لبخند درخشان صورتت رو پوشونده بود و چشمای درخشانت برق میزدن، برق چشمات اونقدر زیاد بود که منو مجذوب خودش کرد و به مدت چند دقیقه فقط و فقط بهت زل زدم ، حتی وقتی که روی صندلیم نشستم هم باز برمیگشتم و به بهانه های مختلف بهت نگاه میکردم. تو میخندیدی و من با خنده ات ، لبخندی روی لبم بوجود میومد.

وجودت سراسر انرژی بود، انرژی که منو به طرف خودش میکشید و جذب میکرد.

وقتی برای اولین بار به چشمام خیره شدی احساس سرما سراسر وجودمو دربرگرفت، سرمایی که در عین سرد بودن برام مثل گرمای آتیش لذت بخش بود .

اولین باری که باهام صحبت کردی داشتم توی دفترچه ام درباره گیرایی چشمات مینوشتم که تو اومدی بالای سرم و گفتی: " چی مینویسی؟" و منی که شوکه شده بودم ، دفترم و پرت کردم روی زمین...تو خنده ات گرفت و با لبخند گفتی: " میتونستی بگی نمیخوام نشونت بدم، نیاز نبود دفترت رو پرت کنی !! "
اینو گفتی و با لبخند دفترم رو از روی زمین برداشتی و دادی دستم بعد دستتو جلو اوردی و گفتی: " من چانیولم، تو رو چی صدا میکنن؟"
وقتی این سوال رو ازم پرسیدی ، با اینکه سوال خیلی راحتی بود و حتی یه بچه ی دو سه ساله ام میتونست بهش جواب بده منی که شوکه شده بودم ، نمیتونستم دست از خیره شدن به چشمات بردارم ، دهنم قفل شده بود و حرفی نتونستم بزنم. تو چند دقیقه بهم خیره شدی همینطور که دستت جلو بود با به صدا اومدن زنگ لبخندی زدی و گفتی: " اوکی نمیخوای بهم بگی"
اون جا بود که چاله گونه ی خیره کننده ات رو دیدم و بیشتر از قبل محوت شدم.

من همیشه عادت داشتم از دور نگاهت کنم...
از همون اول، وقتایی که توی سالن غذاخوری کنار دوستات مینشستی و باهاشون بلند بلند میخندیدی ، من یه جایی نزدیک میز آخر بهت خیره شده بودم، سر کلاس وقتایی که تند تند نکات رو یادداشت میکردی و با دقت به معلم گوش میدادی، من نگاهت میکردم.

من از تماشای تو لذت میبردم و به همین نگاه کردنت راضی بودم تا اینکه یکی از دوستات متوجه ی نگاه های خیره من بهت شد.
قشنگ اون روز رو یادمه توی آزمایشگاه بودیم و من طبق معمول بهت خیره شده بودم که دوستت متوجه نگاهم شد و توی گوشت بهت چیزی گفت و اونجا بود که دوباره چشمامون همو ملاقات کردن برای چند دقیقه به چشمام خیره شدی و باز لبخند ملیحی زدی و مچ منی که بهت خیره شده بودم و گرفتی و من خجالت زده ، تمام اون روز از خجالت دیگه بهت نگاه نکردم ، سرم و پایین انداختم و متوجه نشدم تمام اون روز به جای من تو بودی که بهم خیره شده بودی.

یادمه سرکلاس زبان بودیم و دلم طاقتش تموم شد و سرمو بالا اوردم تا نگاهت کنم، اونجا متوجه نگاهت روی خودم شدم تو زل زده بودی به چشمام و گنگ نگاهم می کردی ، راستش وقتی نگاهت روی خودم رو دیدم ترسیدم، فکر میکردم به خاطر نگاه های یواشکی که بهت میکردم میخوای دعوام کنی ،فکر کنم متوجه ترسم شدی چون نگاهتو ازم گرفتی و دیگه تا آخر اون روز هیچ توجهی بهم نکردی...

Your Memories ♡Where stories live. Discover now