پارت ۱

4.5K 455 115
                                    

تقدیر:

تا حالا حس کردید که یهو از این دنیا بیرون انداخته شدید، انگار یکی با یه تیپای گنده پرتتون کرده بیرون ، دیگه جایی توی این دنیا ندارید و حتی حق نفس کشیدن هم ندارید.
وانگ ییبو ، توی ۲۴ سالگی ، تو اون روزی که قرار بود زیباترین روز زندگیش باشه ، همچین حس مزخرفی داشت.
وقتی که میخواست حلقه ی ازدواج رو توی دست دختر مورد علاقه اش بندازه و قلبش از هیجان زیاد در حال انفجار بود، درست در همون لحظه ای که شولان دستشو عقب کشید و با گریه بهش گفت: متاسفم...متاسفم...نمیتونم اینکارو بکنم!

شولان دستشو جلوی دهنش گرفت و گریه کنان از سالن کلیسا بیرون دوید ،سوار اتومبیل خانوادگی شون شد و به راننده شون که از تعجب خشکش زده بود دستور داد که هرچه زودتر اونو به خونه برگردونه!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


شولان دستشو جلوی دهنش گرفت و گریه کنان از سالن کلیسا بیرون دوید ،سوار اتومبیل خانوادگی شون شد و به راننده شون که از تعجب خشکش زده بود دستور داد که هرچه زودتر اونو به خونه برگردونه!


تمام این اتفاقات عجیب در طی چند دقیقه اتفاق افتاد  و ییبو یهو از اوج خوشبختی به قعر بدبختی سقوط کرد، مهمونای توی کلیسا شروع به پچ پچ کرده بودند، و کم کم همهمه و اعتراض همه این وضعیت بلند شد!

مادر شولان با عصبانیت به دنبال دخترش از کلیسا خارج شد ،اما نتونست به موقع بهش برسه و از اینکه این دختر بالاخره با لجبازی آبروشو برده بود، حسابی عصبانی و آشفته بود!



روی برگشتن به کلیسا ،دیدن ییبو و خانواده اش و معذرت خواهی کردن رو نداشت  و شاید فکر میکرد هنوزم میتونه یه جوری این گندی رو که دخترش به بار آورده بود، جمع و جور کنه!

همه چیز بهم ریخت، مراسم عقد بهم خورد و مهمونا پراکنده شدند، درحالیکه یه موضوع داغ واسه ی
هفته ها غیبت و شایعه سازی بدست آورده بودند.

و تنها ییبو بود که ساعتها مات و مبهوت یه گوشه نشسته بود، تا چند ساعت قبل فکر میکرد بالاخره توی این ماراتن ده ساله برنده شده و اون بوده که قلب و روح و جسم شولان رو تصاحب کرده ، اما خبر نداشت که گاهی یه دل دیوونه میتونه کل یه شهر رو به جنون بکشونه!






و حالا که یکی دوساعتی گذشته بود و به اصرار والدینش به خونه برگشته بود، کم کم همه چی واسش روشن و روشنتر میشد، شولان بازم در نهایت ، اونو انتخاب نکرده بود، هیچوقت اولویت اول زندگی شولان نبود و این واقعیت که همیشه آزارش داده بود ، حالا عصبانیش میکردو حالا ییبو به حد جنون رسیده بود!




Love & Hate Where stories live. Discover now