تقدیر:
تا حالا حس کردید که یهو از این دنیا بیرون انداخته شدید، انگار یکی با یه تیپای گنده پرتتون کرده بیرون ، دیگه جایی توی این دنیا ندارید و حتی حق نفس کشیدن هم ندارید.
وانگ ییبو ، توی ۲۴ سالگی ، تو اون روزی که قرار بود زیباترین روز زندگیش باشه ، همچین حس مزخرفی داشت.
وقتی که میخواست حلقه ی ازدواج رو توی دست دختر مورد علاقه اش بندازه و قلبش از هیجان زیاد در حال انفجار بود، درست در همون لحظه ای که شولان دستشو عقب کشید و با گریه بهش گفت: متاسفم...متاسفم...نمیتونم اینکارو بکنم!
شولان دستشو جلوی دهنش گرفت و گریه کنان از سالن کلیسا بیرون دوید ،سوار اتومبیل خانوادگی شون شد و به راننده شون که از تعجب خشکش زده بود دستور داد که هرچه زودتر اونو به خونه برگردونه!تمام این اتفاقات عجیب در طی چند دقیقه اتفاق افتاد و ییبو یهو از اوج خوشبختی به قعر بدبختی سقوط کرد، مهمونای توی کلیسا شروع به پچ پچ کرده بودند، و کم کم همهمه و اعتراض همه این وضعیت بلند شد!
مادر شولان با عصبانیت به دنبال دخترش از کلیسا خارج شد ،اما نتونست به موقع بهش برسه و از اینکه این دختر بالاخره با لجبازی آبروشو برده بود، حسابی عصبانی و آشفته بود!
روی برگشتن به کلیسا ،دیدن ییبو و خانواده اش و معذرت خواهی کردن رو نداشت و شاید فکر میکرد هنوزم میتونه یه جوری این گندی رو که دخترش به بار آورده بود، جمع و جور کنه!
همه چیز بهم ریخت، مراسم عقد بهم خورد و مهمونا پراکنده شدند، درحالیکه یه موضوع داغ واسه ی
هفته ها غیبت و شایعه سازی بدست آورده بودند.و تنها ییبو بود که ساعتها مات و مبهوت یه گوشه نشسته بود، تا چند ساعت قبل فکر میکرد بالاخره توی این ماراتن ده ساله برنده شده و اون بوده که قلب و روح و جسم شولان رو تصاحب کرده ، اما خبر نداشت که گاهی یه دل دیوونه میتونه کل یه شهر رو به جنون بکشونه!
و حالا که یکی دوساعتی گذشته بود و به اصرار والدینش به خونه برگشته بود، کم کم همه چی واسش روشن و روشنتر میشد، شولان بازم در نهایت ، اونو انتخاب نکرده بود، هیچوقت اولویت اول زندگی شولان نبود و این واقعیت که همیشه آزارش داده بود ، حالا عصبانیش میکردو حالا ییبو به حد جنون رسیده بود!
YOU ARE READING
Love & Hate
FanfictionLove & hate تمام شده📗📕 چی میشه اگه عاشق کسی بشی ، که مسبب همه ی بدبختیات بوده: جان فریاد کشید: لعنتییییی ...کثافتتتت... آشغال عوضییییی...ازت متنفرمممم! در حالیکه من زیر دست و پای تو بودم ، مادرم روی تخت بیمارستان جون میداد و من احمق اونجا نبودم...