نمایش شروع شد:
ولی ییبو هنوز راضی نشده بود ،باید ضربه ی اصلی رو به شولان میزد.
درست یک هفته بعد از عمل مادر جان ، یه پیام کوتاه برای شولان فرستاد: اگه نمیخوای جان عزیزت رو توی زندان ببینی ، همین حالا به این آدرس بیا!شولان نمی دونست چه خبره ، اما مطمعن بود که ییبو بلوف نمیزنه ،با اتفاقات اخیر به این اطمینان رسیده بود ،و برای همین بلافاصله براه افتاد و به آدرس تعیین شده رفت، یببو توی اتومبیلش نشسته بود و از دور تماشاش میکرد که چطور سر در گم و نگران دور و برش رو نگاه میکرد و تو اون خیابون شلوغ منتظر ییبو بود!
با خشم دستشو روی فرمون کوبید و غرید: دختره ی احمق ...داره از نگرانی واسه عشقش می میره، ...نشونت میدم ...نشونت میدم نگرانی واقعی یعنی چی!!!
دور زد و شولان رو همونجا رها کرد و رفت ،تلفنش رو روی داشبورد گذاشته بود و منتظر تماسش بود ، و دقیقا ده دقیقه ی بعد تماسهای پشت سر هم شولان شروع شد ... و البته که ییبو به هیچکدوم جوابی
نمی داد!بازی جدیدی رو باهاش شروع کرده بود، جنگ روانی ؛ درست همونجوری که خودش در طی این مدت گرفتارش بود ،و هر روز باهاش سر و کله میزد.
شولان از استرس و نگرانی دیوونه شده بود ،و مرتب با ییبو تماس میگرفت: دیوونه ی روانییی...جواب بده ...جواب بده!!!
چهل و پنج دقیقه ی تمام به این انتظار کشنده طی شد ،و در نهایت پیام دیگه ای دریافت کرد: امروز یک کار فوری برام پیش اومد و نتونستم بیام ، بعدا باهات تماس میگیرم!!!
همین؟؟؟ دیوونه ی روانیییییی!!!!!!!
ولی هیچ چاره ای نداشت ،حالا باید به حرفش گوش میداد ، مساله ی مهم جان بود که نباید در این شرایط بیشتر از این آسیب میدید ، و برای این کار هر توهین و آزاری رو تحمل میکرد!
کم کم حال عمومی مادر جان بهتر میشد و به بخش عادی منتقل شده بود، و جان که بخش مهمی از استرس و فشار روانیشو سبک کرده بود، فرصت ابن رو داشت ،تا به دنبال کار بگرده ، و درست در همین زمان وکیل اسپانسرش دوباره باهاش تماس گرفت و بهش گفت:برای ملاقات حضوری با اسپانسرش به هتل شانگهای بره !
جان از این قرار به موقع استقبال کرد ،بشدت خوشحال بود ،و امیدوار بود بتونه از کمک احتمالی اسپانسرش در یافتن کار جدید سود ببره!
وقتی به هتل رسید عصر شده بود ، و بنا برتوافق قبلی به سمت پذیرش رفت و خودشو معرفی کرد: ببخشید ،من شیائو جان هستم ، امروز اینجا یه قرار ملاقات دارم!
مسوول پذیرش با شنیدن این حرف با خوشرویی جواب داد: بله ...بله درسته ...بفرمایید طبقه ی بیستم ، اتاق هشت !
فکر میکرد یه قرار ساده توی لابی هتل باشه ، اما حالا باید تو یه اتاق خصوصی با یه مرد یا زن غریبه دیدار میکرد و این کمی عجیب بنظر میرسید ،اما فورا به خودش نهیب زد: دیوونه شدی ، مسلما اون یه فرد مشهوره و نمیخواد به همین راحتی دیده بشه ! دلیلی برای نگرانی نیست !
YOU ARE READING
Love & Hate
FanfictionLove & hate تمام شده📗📕 چی میشه اگه عاشق کسی بشی ، که مسبب همه ی بدبختیات بوده: جان فریاد کشید: لعنتییییی ...کثافتتتت... آشغال عوضییییی...ازت متنفرمممم! در حالیکه من زیر دست و پای تو بودم ، مادرم روی تخت بیمارستان جون میداد و من احمق اونجا نبودم...