رسواییشولان با صدایی که سعی میکرد در نهایت مظلومیت باشه ، جواب داد: ییبو ...فکر میکنم ما باید با هم حرف بزنیم!!
×واقعا؟!!!چرا ؟! چی شده که یهو به این فکر افتادی؟!!
*خواهش میکنم یه فرصت به من بده ،باید برات توضیح بدم ...و ...ازت معذرت بخوام!
×من نیازی به توضیح نمیبینم ...رفتارت مشخصه ...و بهتره بدون هیچ بهانه ای بری سر اصل مطلب...من وقت ندارم!
*باشه ...باشه ...رُک و پوست کَنده بهت میگم ..هر بلایی میخوای سر من بیار...حقمه ...ولی ...خواهش میکنم با جان کاری نداشته باش!! اون هیچ تقصیری نداره!!
×جان ...جان....جان....اون لعنتی باعث همه ی مشکلات منه و .....تو ...بیرحم ترین دختری هستی که دیدم!!
حتی نمیخوای برای دروغی که بهم گفتی عذر خواهی کنی، و باز هم به فکر نجات اون احمق هستی!!!
ازت متنفرم ...بیچاره ات میکنم ...کاری میکنم روز و شب زار بزنی ... دیدن بدبختی عشق قدیمیت میتونه بهترین راه انتقام باشه !!! به همین راحتی ولت نمیکنم!!و گوشی رو قطع کرد.
با عصبانیت گوشیشو روی تخت پرت کرد و با مشت به دیوار کوبید....می دونستم که برای اون هر کاری میکنی، هنوز ادامه داره ..بیچاره ات میکنم!
با قطع تماس ،اشکهای شولان جاری شد ،زار میزد و مدام پشت سر هم تکرار میکرد: دوبوجیییی ....دوبوجیییی(متاسفم)!!!
درد عجیبی توی قفسه ی سینه اش حس میکرد که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود،و قیافه ی دردمند جان از جلوی چشمش دور نمیشد!
تمام روز خودشو توی خونه زندانی کرده بود و به هر راه حلی فکر میکرد، خدایا کمکم کن ...من اشتباه کردم ...هم در حق ییبو ، و هم در حق جان!!!
مادرش نگران وضعیت دخترش بود، نمیدونست باید چکار کنه ، شاید بهتر بود یه مدت از اینجا دور میشدند، درسته ،باید یه مدت از کشور خارج می شدند، ولی آیا شولان حاضر میشد همراهش بیاد!!!
یکبار برای نجات زندگی دخترش ،شهر زادگاهش رو رها کرده بود، و حالا باید کشورش رو ترک میکرد!
خسته تر از اون بود که باز هم مقاومت کنه و بجنگه ...گاهی فرار بهترین گزینه بود، باید فرار میکردند.دور میشدند ،تا آبها از آسیب بیفته و آرامش دوباره ای پیدا کنند.دعا میکرد ، به تمام خدایان التماس میکرد که شولان به حرفش گوش کنه و باهاش بیاد!
اما جان ،در طی این مدت کاملا ناامید شده بود، میدونست که هیچ کاری از دستش برنمیاد ،بهر حال خوشحال بود که مادرش عمل شده و فعلا در شرایط ثابتیه ،تمام پس اندازش رو به حساب بیمارستان واریز کرده بود تا برای داروهای خاص و گرانقیمت مادرش صرف بشه ، و به این ترتیب تقلا میکرد تا بخشی از هزینه های مادرش رو قبل از گرفتاری بیشتر پرداخت کنه ،لااقل برای دو ماه آینده خیالش راحت بود که هزینه ها رو پیش پرداخت کرده ، و حالا منتظر بود، هر لحظه منتظر بود تا ییبو با حکم جلبش به سراغش بیاد !!! دیگه به آخر خط رسیده بود و هیچ چیزی براش مهم نبود!
YOU ARE READING
Love & Hate
FanfictionLove & hate تمام شده📗📕 چی میشه اگه عاشق کسی بشی ، که مسبب همه ی بدبختیات بوده: جان فریاد کشید: لعنتییییی ...کثافتتتت... آشغال عوضییییی...ازت متنفرمممم! در حالیکه من زیر دست و پای تو بودم ، مادرم روی تخت بیمارستان جون میداد و من احمق اونجا نبودم...