پارت ۹

1.9K 351 141
                                    


مرگ:

جان با خروج از هتل ،یه تاکسی گرفت و خودشو به خونه رسوند، بلافاصله وارد حموم شد و بارها و بارها تنش رو شست ، زیر دوش گریه میکرد ، تن لرزانش رو به جریان آب سپرده بود، حس میکرد داره دیوونه میشه ، با یادآوری لحظاتی که از روی مستی و لذت ناله کرده بود، دیوانه تر از قبل میشد و با فریاد خودش رو شماتت میکرد!



شاید اگر مست نکرده بود، بجای لذت گناه آلودی که حس کرده بود، فقط درد تجاوزی دردناک بیادش می موند؛ اما حالا ...نمی تونست منکر اون لحظات عجیبی بشه که گذرونده بود، و کمی بعد مات و مبهوت از این کشف عجیب زیر دوش بیحرکت ایستاده بود ،و با خودش فکر میکرد: من گی هستم؟!

اما چیزی که بیشتر دیوونه اش میکرد این بود که اولین تجربه ی جنسی شو با وانگ ییبو تجربه کرده بود! درد این خفت و خواری تا ابد توی قلبش باقی می موند ، امیدوار بود، ییبو اونقدر وجدان داشته باشه که بیخیالش بشه و بیشتر از این آزارش نده!

اما ،یببو بعد رفتن جان درست به همون اندازه توی شوک ،دو دلی و تردید دست و پا میزد ؛ با فهمیدن اینکه جان بخاطر مادرش تسلیمش شده بود، حسی از شرم و پشیمانی هم داشت!

اما بهیچوجه نمیتونست لذت عمیقی رو که توی هر لحظه ی این رابطه ی عجیب حس کرده بود منکر بشه.

و همین کشف جدید بود که تا مدت طولانی میخکوبش کرده بود، و در انتها به این نتیجه رسید که یا واقعا گی بوده و نمی دونسته ، یا تمام این اتفاقات در اثر شرایط موجود بوده !




مساله ی اصلی این بود که جان با ناراحتی تمام اونجا رو ترک کرده بود، و وقتی به این قسمت ماجرا میرسید ،حس عجیبی توی قلبش احساس میکرد ،انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد ،که برای ییبوی سرد و بی احساس کاملا ناشناخته و مجهول بود!

اون شب ،جان نتونست به بیمارستان سر بزنه ، با اینکه مادرش بهوش نبود، اما احساس میکرد اگه به بیمارستان بره ،حتما مادرش متوجه خطایی که داشته میشه و از شرم اینکار جرات نمیکرد پاشو توی بیمارستان بزاره .

فردا صبح با صدای گوشیش از خواب پرید ، تماس از بیمارستان بود،بهش اطلاع دادند که :
متاسفانه بدن مادرتون خیلی ضعیف بود ، و نتونست دربرابر بیماری مقاومت کنه ...متاسفیم آقای شیائو ...بهتون تسلیت میگیم!




زل زده بود به صفحه ی گوشیش ، مگه میشد ،مگه امکان داشت ،خدایاااا....

با شتاب از خونه خارج شد و مثل دیوونه ها شروع به دویدن کرد، توی خیابون اصلی با عجله از بین اتومبیلهای خشمگین میگذشت ، و اصلا توجهی به صدای اعتراض راننده ها نداشت !





سر اولین چهارراه ، لحظه ای توقف کرد ،با صدای آشنایی که چند بار اسمش رو صدا میزد ،سربرگردوند و با دیدن شولان که روبروش بود، اشک توی چشمهاش جمع شد ...شولان با دیدن وضعیت آشفته ی جان جلوتر اومد و پرسید: چی شده ؟؟؟ داشتم دنبال آدرس جدیدت میگشتم ،که یهو از دور دیدمت ، هرچی بوق زدم ،متوجه ی من نشدی ،بناچار پارک کردم و دنبالت دویدم ...چرا ..چرا .... گریه میکنی؟!

Love & Hate Où les histoires vivent. Découvrez maintenant