پارت ۴

1.5K 340 76
                                    

تلافی:

جان سر جاش میخکوب شده بود، هیچ کاری نمی تونست بکنه ، و وقتی به خودش اومد که شولان با شتاب از پله ها بالا رفته و وارد اتاقش شده و در رو بهم کوبیده بود!

برای یک لحظه فکر کرد هنوز هم بچه هستن و درست مثل همون موقع میتونه ،دنبالش بدوه و پشت در اتاقش بایسته و نازشو بکشه؛اما هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بود که با صدای خانم شو بخودش اومد: متاسفم ...نمیخواستم اینجوری بشه ! لطفا از اینجا برو...خودم حلش میکنم!

جان بلافاصله خداحافظی کرد و از اونجا خارج شد ،در تمام مسیر برگشت با خودش کلنجار میرفت و از اینکه در اون لحظه همچین حرفی زده بود، خودش رو توبیخ میکرد.
درسته که اون هیچوقت عاشق شولان نبود، درواقع هیچوقت به خودش اجازه ی همچین حسی رو نداده بود، و شولان همیشه براش مثل یک خواهر کوچیکتر بود، کسی که همیشه به حمایت و پشتیبانی و مهربانی جان نیاز داشت؛ اما هیچوقت هم دلش نمیخواست اونو از خودش ناراحت و دلگیر کنه ، هیچوقت نمیخواست اینجوری باهاش حرف بزنه ...و حالا نگران ناراحتی و دلخوری اون بود!

جان وقتی به این مساله فکر میکرد ،به همین نکته میرسید: به اینکه اون همیشه باید به فکر شولان باشه و مراقبش باشه !!!
حسی که در طی این سالها همیشه داشته و شاید...تا ابد همراهش باقی میموند!!!

با رفتن جان ، عصبانیت و ناراحتی شولان بیشتر شد ،انتظار داشت مثل همیشه دنبالش بیاد و ازش دلجویی کنه ،اونوقت این دل عاشقش بازهم خوشحال میشد و اینقدر بیقراری نمیکرد، اما جان رفته بود...بدون معذرت خواهی ، بدون هیچ توجیهی ...جان رفته بود!

با عصبانیت خودشو روی تخت انداخت و شروع به گریه کرد، با گذشت نیم ساعت ،اونقدر اشک ریخته بود که دیگه پلکهاش ورم کرده بودند و بزور باز میشدند، و حالا دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

مادر صبر کرده بود تا شولان آروم بگیره و بعد به سراغش رفت، با یه دستمال و کمی آب سرد ، تا چشمهای شولان رو کمپرس آب سرد بزاره و در تمام این مدت هر دو سکوت کرده بودند، هرچند میدونستند که این آرامش قبل طوفانه !

یکی دو ساعت بعد همچنان خونه توی سکوت مطلق بود ،و این وضعیت کم کم باعث ناراحتی و نگرانی مادر شده بود، به سراغ شولان رفت و و در کمال تعجب متوجه شد دخترش خوابیده ، وبدون هیچ سر و صدایی اتاقش رو ترک کرد!

و فردا صبح اولین شوک بهش وارد شد ،وقتی شولان بیخیال و سرخوش برای صرف صبحانه پایین اومد و هیچ واکنش نامناسبی نشون نداد ،دیگه کم کم مادرش مطمعن شده بود که اتفاق بدی قراره بیفته ، و هنوز در حال تجزیه و تحلیل این شرایط بود که شولان ضربه ی نهایی رو بهش زد: بهشون خبربده ...من موافقم!

مادر نگاهی بهش کرد و گفت: چی...چی قبوله؟!!

*وااا....مگه خودت تمام این مدت جواب منو نمیخواستی؟!!!به خانواده وانگ خبر بده ،میتونن واسه نامزدی اقدام کنن!!!

Love & Hate Où les histoires vivent. Découvrez maintenant