پارت ۱۰

1.9K 353 80
                                    

دیدار دوباره:

بعد از رفتن ییبو ،جان دوباره به تختش برگشت ،ودراز کشید.

دو روز از تهدید ییبو گذشته بود، اما جان دیگه از این تهدیدات نمیترسید ،دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت ،تنها انگیزه ی زندگی شو از دست داده بود، از طرفی بیکاری و بی پولی بهش فشار میاورد ،و با توجه به شرایط فعلی قادر به تمرکز و دقت مناسب نبود، حوصله ی کار هنری نداشت ، و کاملا کسل و بی انگیزه بود.
اما برای امرار معاشش نیازمند یه منبع درآمد بود، اون روز عصر ،با دلتنگی وحشتناکی که گریبانگیرش شده بود ،از خونه بیرون زده بود و بی هدف میچرخید، با دیدن اطلاعیه ی یک فروشگاه که کارگر پاره وقت میخواست ، وارد فروشگاه شد و تقاضای کار کرد.

صاحب فروشگاه نگاهی به صورت زیبای جان انداخت ، با خودش فکر میکرد همچین چهره ی جذابی میتونه حسابییی واسش مشتری جور کنه ، و با خوشحالی قبولش کرد.

به این ترتیب جان هر روز از ساعت چهار عصر تا دوازده شب باید توی فروشگاه کار میکرد، دستمزد بالایی نداشت ،ولی برای خرج معمولش کافی بود.

ییبو از طریق مراقبی که برای جان گذاشته بود، متوجه اقدامات جدیدش شده بود،باورش نمیشد که جان همچین کاری بکنه و این به معنای مخالفت با ییبو بود، اما در شرایط فعلی نمیخواست بیشتر از این بهش فشار بیاره.

با گذشت یک هفته ، خبری از ییبو نشد ، جان با این کار جدید کنار اومده بود، سر و کله زدن با آدمهای مختلف برای روحیه ی آسیب دیده ی جان ،چندان هم بد نبود.
ییبو این بار به تهدیداتش عمل نکرد و جان رو در همون حال رها کرد ،شاید این دوری موقت می تونست به هر دوشون کمک کنه!
اما از دو مامور بیست و چهار ساعته برای مراقبت از جان استفاده کرده بود، و به این ترتیب دوماه آینده به همین شکل سپری شد و گذشت.

شولان هم در روزهای نخست مرتبا بهش سر میزد ، اما با برخورد سرد جان کم کم ازش دور تر شد ،و تصمیم گرفت کمتر مزاحمش بشه!

و حالا فقط گاهی از طریق خاله اش از شرایطش مطلع میشد.
و هیچوقت نفهمید که جان چه تقاص بزرگی پس داده و چه قدر از این مساله ناراحته!

جان توی دانشگاه هنر شانگهای درس خونده بود و اون زمان یکی از دانشجوهای فعال و نخبه ی دانشگاه بود، و وقتی که یکی از اساتید خاص و مورد علاقه ی جان بعد از سالها باهاش تماس گرفت و پیشنهاد دستیاری در سطح دانشگاهی رو بهش پیشنهاد داد، جان از این پیشنهاد عالی خوشحال شد ، دستیاری استادش خبر بسیار خاصی بود که بعد از مدتها بدشانسی بهش رو اورده بود، از استادش تشکر کرد و بهش قول داد در اولین فرصت خودشو جمع و جور کنه و به شانگهای بره!

اون شب خیلی خوشحال بود، انگار دوری از وانگ ییبو باعث شده بود روزهای تلخش ناپدید بشن ، و با خوشحالی زیاد به این آرامش جدید لبخند میزد .
درسته که ییبو هم در شهر شانگهای بود ،اما جان به خودش قول داده بود این بار با تمام توانش از یببو ،و شولان دوری کنه ، تا بتونه در آرامش زندگی کنه .
بعد از مدتها با سربلندی به دیدن مادرش رفت و خبر این اتفاق عالی رو واسش تعریف کرد ،می دونست که روح مادرش مراقبشه و از شنیدن این خبر خوشحال میشه.

Love & Hate Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang