2.The Black Book

331 80 113
                                    

چند دقیقه‌ای میشد که با ترس به کتاب بسته شده‌ی کنارش روی نیمکت خیره شده بود.

"پس چرا از خواب بیدار نمیشم؟!"
سرش رو بین دستهاش گرفت و با درماندگی به روبه رویش خیره شده.

"من باید چیکار کنم؟"
با خودش زمزمه کرد و ترس توی چهره و صدایش کاملا مشهود بود.

همه چیز اونقدر سریع و عجیب برای زین اتفاق افتاد که فرصت هضم هیچ کدوم از اونهارو نداشت و الان اون تک و تنها و با یه کتاب قدیمی به زمانی رفته بود که شک داشت مادربزرگش توش به دنیا اومده باشه..

"تو گیاه‌خواری؟"
زین با صدای نازک دختربچه‌ای سرش رو بلند کرد و به دختر مو طلایی با لباس‌های عروسکی صورتی که کنارش ایستاده بود خیره شد.

"چی؟"
زین با تعجب پرسید.

"میگم گیاه‌خواری؟"
دخترک دوباره پرسید.

"نه؟"
زین مطمئن نبود چرا اون دختر کوچیک اومده بود و این سوال رو ازش می پرسید.

"پس چرا موهات سبز شده؟"
با چیزی که دختر ازش پرسید ابروهاش رو بالا انداخت و به آرومی خندید.

"اوه...آره من کلی برگ و گیاه خوردم تا موهام این رنگی بشه!"
زین با خنده جواب دختر رو داد و اون دختر با هیجان به زین نزدیک شد.

"یعنی مامان‌بزرگ منم به خاطر اینکه کلی شیر خورده موهاش سفید شده؟"
زین دوباره خندید و به آرومی سرش رو تکون داد.

"پس منم کلی پشمک می خورم تا موهام صورتی بشه!"
دخترک با هیجان دستهاش رو به هم کوبید.

"رزی!"
صدای زنی نظر زین رو به خودش جلب کرد و به پشت سر دخترک نگاه کرد.

"راجب به حرف زدن با غریبه‌ها چی بهت گفتم؟"
اون زن جوانی با موهای بلند و فر شده بود که از دور به سمتشون می‌اومد.

"مامان...مامان! تو باید کلی پشمک صورتی برام بخری"
دخترک به سمت زن برگشت و زین فهمید که مامان اون دختر کوچولوست.

وقتی که اون زن بهشون رسید اول با تعجب به موهای زین و بعد به لباس‌هاش خیره شد و زین زیر نگاهش حس بدی داشت.

انگار مردم اون زمانه با تیپ و قیافه زین هیچ حال نمیکردن!

"تو نباید با غریبه‌ها حرف بزنی رز!"
زن بعد از اینکه نگاهش رو از زین گرفت دست دخترک رو گرفت و بدون گفتن هیچ کلمه‌ای از زین دور شد.

"ولی مامان اون مهربون به نظر می رسید..."
اون‌ها هنوز زیاد از زین دور نشده بودند و صداشون به گوش زین رسید.

"اون عجیب و خطرناک بود رز! تو نباید به کسایی که تتو زیادی دارن نزدیک بشی"
با چیزی زین شنید با ناراحتی نگاهش رو از اونها گرفت. قبلا هیچ وقت به خاطر قیافه‌‌اش قضاوت نشده بود.

LotusWhere stories live. Discover now