Part 1
نگاهش به گوشهای گیر بود و خیره شدنهاش نشان از غرق شدنش توی دنیای آشفتهای بود که توی ذهنش ساخته بود.
عجیب آشفته بود...
در بین شلوغیهای ذهنش دست و پا میزد ولی انگار تموم مشکلاتش دست به دست هم داده بودند تا حل نشوند و پسر رو سردرگمتر بکنند.آهی کشید؛ دلش تنگ بود...
نگران بود...
هفت روز بود که خبری ازش نبود.هر روز بعد از کارش راهش رو به سمتی که بوی بهشت و گل میداد پیش میگرفت ولی انگار عطر گلها گم شده بودند...
هر روز به در بسته گلفروشی میخورد و صداهایی مدام توی سرش زنگ میزدند؛ هری کجاست؟ اون کجا رفته؟!
چند روز بود که زین توی دنیای آدمهای قدیمی گیر افتاده بود؟ حقیقتا از شمردن روزها عقب افتاده بود...
ورود جادوییش به سال 1967 هنوز برایش مثل خواب و رویایی بود که گویا بهش عادت کرده بود و وجود پسر چشم سبز، زین رو با همه اتفاقات عادت داده بود.وقتی کسی نبود، هری بود...
هر مشکلی براش پیش میاومد هری بود...
توی هر لحظهای از زندگی جدید زین، پسر چشم سبز حضور داشت و زین فراموش کرده بود که آدمها عادت میکنند؛ به آدمهایی که موندگار نیستند...همه جا رو دنبال هری گشته بود؛ خونهاش، گلفروشی، جنگل، حتی با وجود ترسی که داشت به تنهایی از جنگل گذشت و به خونه درختی رفت! ولی اونجا هم هری رو پیدا نکرد.
انگار آب شده بود رفته بود زمین. هیچ کجا اثری ازش پیدا نبود!
اصلا نمیفهمید...
چرا هری بدون خبر رفته بود؟
آخرین بار که ملاقاتش کرده بود چرا چیزی درمورد رفتنش نگفته بود؟ اصلا کجا رفته بود؟اونقدر توی افکارش غرق شده بود که متوجه رفتن آخرین مشتری نشد؛ نگاهش به هیچجا بود و افکارش به همه جا.
غیبت پسر چشم سبز چطور هفت روز از زندگی زین رو درگیر خودش کرده بود؟ زین حتی خودش خبر نداشت چقدر به هری وابسته شده بود تا وقتی که یه روز از خواب بیدار شد و متوجه نبودنش شد؛ سراسر وجودش پر از آشفتگی و حس غریبی شد.
آدما دیر میفهمند وابسته میشن یا خودشان رو به نفهمیدن میزنند؟
نمیفهمید...
انگار که پیدا کردن جادو و راه بازگشت به زمان خودش رو به کلی فراموش کرده بود و حالا در پی پیدا کردن بوی گلها بود.صدای باز و بسته شدن در چوبی مغازه حتی زین رو به خودش نیاورد. صدای قدمهای فرسودهای و به دنبالش صدای ضربههای عصایی که به زمین کوبیده میشد به گوش من و تو رسید ولی انگار به گوش زین نمیرسید...
آقای فاستر به آرومی روی صندلی نشست و نگاهش رو دوخت به زینی که حضور ذهنیاش جای دیگری پرسه میزد. پیرمرد متوجه حواس پرتیهای اخیر زین شده بود. میدید چطور ساکتتر از قبل شده و دیگه لبخندی به لب نداشت.
YOU ARE READING
Lotus
Fanfictionگل نیلوفر نماد مذهب است؛ میپرستمت! نماد زیبایی و پاکی است؛ زیباروی معصوم من. نماد عشق است؛ نماد آن بوسهای که روی لبهایم کاشتی...