9. HELLo

219 40 106
                                    

زندگی زیباست و در عین حال عجیب و سردرگم کنندست، زندگی کردن آسون به نظر میرسه اما تنها برای وقتی که کودکی خردسال هستی که هیچ ایده‌ای درباره خودت و اطرافت نداری.

بزرگتر که میشی کم‌کم پی میبری که همه چیز فرق کرده؛ زندگی کردن دیگه آسون به نظر نمیرسه! اگه میخوای زنده بمونی باید از روی چال‌های کوچک و بزرگی که زندگی به روت میزاره بپری، حتی اگه بال‌هات شکسته شده باشن...

....

کیسه‌های توی دستش رو به آرومی تاب میداد و با قدم‌های آروم به سمت خونه حرکت می‌کرد.
هوا داشت رنگ شب به خودش میگرفت و این دهمین روزی بود که زین تنها به خونه باز می‌گشت.

بعد از کارش به نزدیک جنگل رفته بود تا چیز‌های لازم برای جادویش رو پیدا کنه.

در دید زین، دشت پر از گل و گیاه‌ها انگار یه چیزی رو گم کرده بودن؛ قامت بلند پسر چشم سبز میان سبزه‌زار‌ها دیگه به چشم نمیخورد...

حتی خودش هم نمی‌دونست چه مرگش شده که از اون منظره‌ زیبا نمیتونه لذت ببره؛ اما میدونست که گل‌ها دیگر بدون هری معنی براش نمی‌دادند.

بعد از گشتن‌های زیاد تونست چندتا گیاه گزنه و گل رز صورتی پیدا کنه. میخواست جادو رو امتحان کنه و این ممکن بود آخرین روزش توی قدیم‌ها باشه.

امروز برخلاف روز‌های دیگر، با وسواس خاصی به همه چیز نگاه میکرد. میدونست اگه به زمان خودش برمیگشت دلش برای همه چیز تنگ میشد.

برای مردم همیشه مرتب و آهنگ‌های قدیمیشون...
برای ماشین‌های کوچک و مدل قدیمی...
برای آقای فاستر و بوی کتاب‌های نو...
و از همه مهم‌تر برای هری و گل‌های همیشه بهارش.

این قلب زین رو به درد می‌آورد وقتی بدون اینکه فرصتی برای خداحافظی کردن با پسر چشم زمردی داشته باشه داشت اونجارو ترک میکرد. احساسات عجیبی در وجودش ریشه کرده بود که پسر چشم طلایی رو سردرگم‌تر از هر زمان دیگری کرده بود.

بالاخره به خونه رسید و طبق عادت با امیدواری به طبقه بالای خونه‌ش نگاه کرد اما...
تاریکی هنوز پشت پرده‌های پنجره نشسته بود و انگار قصد رفتن نداشت.

آهی کشید، در رو باز کرد و با قدم‌های نامطمئن وارد خونه شد. کیسه‌های توی دستش رو روی میز گذاشت و توی تاریکی روی مبل‌ها نشست.

قبل از اینکه کاری بکنه باید کمی افکارش رو مرتب میکرد.

دقایقی گذشت و زین همچنان توی تاریکی نشسته بود و سعی میکرد هیاهوی بلند ذهنش رو کمی آروم کنه.

میدونست باید برمیگشت، میدونست توی زمان خودش کسایی بودن که انتظار برگشتن زین رو می‌کشیدند، اما قسمتی از وجودش میخواست چیز‌های بیشتری رو در زمانی که در آن گیر کرده بود تجربه کنه.

LotusWhere stories live. Discover now