6. Through the JUNGLE

331 67 174
                                    

بعضی وقتا آدما، توی ورقه‌ای از داستان این دنیا قرار میگیرند که کتابش بی نام و نشان است.
توی اولین صفحه از کتاب زندگیشان نوشته شده است 'آدمی که زنده است ولی زندگی نمیکند!'

این قصه شرح حال خیلی از ماهاست. من، تو و زینی که توی سردرگمی‌ها غلت میزد تا نجات پیدا کند. زنده بود! اما زندگی نمیکرد...
تمام ذهن و فکرش پی نجات دادن خودش از دست زمان بود اما حتی به فهمیدن یک کلمه دو حرفی از کتاب نزدیک هم نشده بود.

و اون روزی که به امید گرفتن شغل راهی کتابفروشی شده بود، به لطف شیرین زبونی‌های هری، زین به سرعت شغلش رو پیش آقای فاستر گرفته بود.

البته وجود زین، پیرمرد رو به یاد جوونی‌های خودش انداخته بود و شاید اینم برگ برنده‌ای برای گرفتن شغلش بوده باشه!

کار کردن توی کتاب فروشی کار سختی نبود...
صبح‌ها زود، زین باید مغازه رو باز میکرد و قفسه کتاب‌های دست دوم رو بیرون از مغازه میگذاشت.

مشتری‌ها کم‌کم مغازه رو پر میکردند و هر کدوم بی‌سروصدا در پی خریدن کتابی برای خودشون بودند. زین این ویژگی مردم رو دوست داشت؛ پر سروصدا نبودند.

زین با خوشرویی که از هری یاد گرفته بود با مشتری‌ها سر و کله میزد و این چیزی بود که تاحالا تجربه‌اش نکرده بود، اما از کار جدیدش خوشش اومده بود. برخلاف اولین بار که از آقای فاستر ترسیده بود، اما الان به نظرش پیرمرد دوست‌داشتنی‌ای می‌اومد.

اون بوی چوبی کاغذها و جلد کتاب‌های تازه که توی مغازه میپیچید رو دوست داشت. حتی بعضی وقت‌ها نسیم ملایم بهاری که گاه بی گاه توی هوا میرقصید بوی گل‌های هری رو به کتابفروشی میرسوند و اینها تموم چیز‌هایی بود که زین داشت باهاش زندگی میکرد.

روز‌ها میگذشت و پسر مو چمنی بیشتر با زندگی‌ای که داشت خو میگرفت. هر چند هنوز میترسید و دلش برای زمان خودش تنگ شده بود، هر چند همیشه احساس میکرد به جایی که هست تعلق نداره...اما کم‌کم داشت به چیزها و آدمای قدیمی اطرافش عادت میکرد.

اون فقط صبح‌ها تا بعد از ظهر کار داشت و بعد از اون آقای فاستر می‌اومد و زین رو مرخص میکرد. بعد از کارش به مغازه گل فروشی که چند مغازه با کتاب‌فروشی فاستر فاصله داشت میرفت، با هری نهارش رو توی اتاقک پشت پیشخوان میخورد و بقیه روز رو باهاش سر میکرد.

بعضی وقت‌ها توی کار‌ها بهش کمک میکرد، چرا که نه؟ هری کمک‌های زیادی به زین کرده بود و زین کسی نبود که به این زودی‌ها یادش بره. هرچند ته دلش احساس آرامشی که ازش دریافت میکرد رو دوست داشت و میخواست بیشتر دور ور پسر چشم سبز بپلکه...

امروز هم مثل روز‌های دیگرش گذشت و زین طبق عادتی که همیشه داشت با هر ورقی که دم دستش پیدا میکرد مشغول درست کردن شاخه گلی میشد که در کودکی یاد گرفته بود.

LotusWhere stories live. Discover now