5. New things

241 71 120
                                    

چشمهای طلایی رنگش رو به سقف اتاق دوخته بود و هر از گاهی نفس صداداری از روی خستگی میکشید. زین بازم ناامید بود...

سومین روزی بود که چشمهاش رو باز میکرد و چیز‌هایی که دو دهه از زندگیش بهش عادت کرده بود رو نمیدید. تنها چیزهای مدرنی که اونجا به چشم میخورد وسایلی بود که زین با خودش آورده.
لباس‌ها، گوشی موبایل، شارژر و کیف پولش...

با خستگی از روی تخت بلند شد و نگاهی به دور و اطراف اتاق کرد. هنوز همون اتاق چوبی با رنگ‌های گرمش بود و زین از اینکه هنوز توی سال ۱۹۶۷ گیر گرده بود عصبانی بود. یا شایدم ناراحت بود؛ نه اون ترسیده بود!

راهش رو به سمت حموم کوچک ته اتاق پیدا کرد و اون حتی زیر دوش آب به هیچ چیزی به جز راه نجاتش فکر نمیکرد.

"نمیشه یه روز از خواب بیدار بشم به چیزهای دیگه‌ای به جز این زمان لعنتی فکر کنم؟"
با حرص شیر آب رو بست و توی کمد‌ها دنبال یه حوله گشت.

و حالا اون لخت وسط اتاق ایستاده بود و مضطرب به لباس‌هایی که به میله آینه آویخته شده بود نگاه میکرد.

دیروز تصمیم گرفت که به بازار بره و چند دست لباس برای خودش بگیره اما اونجا نه شلوار جینی داشت، نه تیشرت‌های طرح‌دار و نه یه لباس درست حسابی برای زین. اون میدونست نمیتونه با همون دست لباسی که توی تنش داره سر کنه پس از سر ناچار دوتا شلوار پارچه‌ای خاکستری و قهوه‌ای با چند دست پیراهن که همشون یه سایز براش بزرگتر بودن خرید.

"این مسخره‌‌ست!"
لبش رو به دندون گرفت و به لباس‌های خودش که روی زمین افتاده بود نگاهی انداخت.

'نه زین؛ تو نمیتونی بازم اینارو بپوشی و نگاه تموم مردم رو به خودت جلب کنی! به علاوه...زیادی کثیف شده!'
خطاب به خودش گفت و بازم به لباس‌های جدیدش نگاه کرد.

"شت"
حالا اون لباس‌ها رو پوشیده بود و از آینه به بازتاب خودش نگاه میکردم.

"شبیه احمق‌ها شدم..."
ناله‌ای کرد و با شونه چوبی که توی کشو پیدا کرده بود موهای به رنگ چمنش رو شونه کرد.

چندباری به فکرش خطور کرد که موهاش رو از جایی که به رنگ سبز بود کوتاه کنه اما زین عاشق موهای سبزش بود...اون نمیخواست موهایی که به تازگی بلند شده بود رو دوباره از ته بزنه. نه تا وقتی که مجبور بشه.

از اتاق بیرون اومد و وارد آشپزخونه شد. چندتا تخم مرغ مونده بود پس صبحانه اینبارش هم فراهم بود.

به سمت پنجره رفت؛ کرکرهای پرده رو جمع کرد و با زحمت پنجره رو باز کرد تا کمی از نور روز، آشپزخونه کوچک رو روشن‌تر کنه.

با باز شدن پنجره و نمایان شدن منظره حیاط پشتی، زین چهره آشنای هری رو دید که پشت میزی نشسته بود و و با روزنامه‌ای که توی دستش داشت اخبار دور و اطراف لندن رو برسی می‌کرد.

LotusWhere stories live. Discover now