هنوز نمیتونست اتفاقاتی که براش افتاده بود رو هضم کنه ولی نمیخواست مثل یه ترسو منتظر بمونه کسی بهش کمک کنه.
همونطور که کتاب رو مثل یه شیء ارزشمند توی بغلش گرفته بود، قدمهاشو به سمت مغازه گل فروشی انتهای خیابان تند کرد و هرچی نزدیکتر میشد بوی گلها بیشتر توی فضا می پیچید.
با چندتا گلدان سفالی که از انواع گلهای رنگارنگ پر شده بودند و جلوی مغازه رو زینت داده بودند؛ بوی اون محله بهشتی شده بود.
زین در سبزرنگ و چوبی مغازه رو هل داد و بلافاصله صدای زنگوله بالای در و صدای مردم داخل مغازه به گوشش خورد. به آرومی وارد شد و نگاهش رو بین شلوغی اطرافش چرخوند.
جای جای اون مغازه قدیمی از گل و گیاههای مختلف پر شده بود و آدمهای قدیمی، هر کدوم در پی انتخاب در بین گلها بودن.
یکی برای معشوقش میخواست گل بگیره، یکی برای دوستش، یکی برای خانوادش، یکی برای عزیز از دست رفتش، یکی برای خودش و زین برای نجات دادن جون خودش!
اگه به یکی از آدمهای اون دور و زمونه این رو میگفت قطعا اون پسر رو دیوونه خطاب میکردند...
چطور یه گل میتونست جون یه آدمیزاد رو نجات بده؟!جعبههای چوبی به ترتیب و منظم از گلها چیده شده بودند و اسم و قیمت هرکدومشون روی جعبهها نوشته شده بودند.
زین به آرومی بین جعبهها قدم برمی داشت و به دنبال گل مورد نظر خودش بود. وقتی اون صورتی خوشرنگ رو پیدا کرد با خوشحالی شاخهای رو از بین گلهای رز بیرون کشید.
"هیچ وقت فکر نمی کردم یه شاخه گل رز اینقدر من رو خوشحال کنه..."
با خودش گفت و طبق غریزه انسانیاش آروم گل رو به بینیاش نزدیک کرد، چشمهاش رو بست و با تموم وجودش گل رو بویید.در بین گیاهها دنبال گزنه گشت اما هیچ گیاهی به اون اسم پیدا نکرد.
زین به قسمت پیشخوان مغازه نگاه کرد...
گلفروشی خندان رو پشت پیشخوان دید که با لبخند با مشتریها صحبت میکرد و در حین حرف زدن هم دسته گلها رو براشون آماده میکرد.هنوز مردمی که از کنارش میگذشتند با تعجب به زین نگاه میکردن، پس اون منتظر موند تا کمی از شلوغی اونجا کم بشه. وقتی قسمت پیشخوان از مشتریها کم شد با سرعت به سمتش رفت...
"سلام..."
با لبخند رو به گلفروش گفت و اون پسر هم مانند مردم دیگه اونجا اول کمی با تعجب به زین نگاه کرد."سلام. به گل فروشی لوتوس خوش اومدید! چجوری میتونم کمکتون کنم آقا؟"
گلفروش دیگه عجیب بهش نگاه نمی کرد...صدای گرمش باعث شد زین احساس بهتری داشته باشه."ممنون، من این رو میخوام"
شاخه گل رو روی پیشخوان گذاشت. پسر گلفروش شاخه گل رز رو توی کاغذ کاهی پیچید و به سمت زین برگشت.
YOU ARE READING
Lotus
Fanfictionگل نیلوفر نماد مذهب است؛ میپرستمت! نماد زیبایی و پاکی است؛ زیباروی معصوم من. نماد عشق است؛ نماد آن بوسهای که روی لبهایم کاشتی...