8. NALITA

267 48 85
                                    

Part 2

خواب‌ها بهترین راه فرار برای مشکلات بودن؛ ولی تا حالا شده خواب از مشکلاتت فرار کنه؟
برای پسر چشم طلایی همین بود...

وقتی که با نفس‌های بلند و بدنی خیس از عرق هشیار شد فهمید که خوابش هم حتی او را تنها گذاشته!

تاریکی شب از پشت پنجره اتاقش سوسو میکرد و زین ناامید سرش رو به بالشتش کوبید، خوابش بدجوری رفته بود و قصد برگشتن هم نداشت.

با حرص بلند شد؛ اینطوری نمیشد...
اینکه به جای پیدا کردن جادوی بازگشت به زمان خودش وقتش رو صرف نگرانی و پیدا کردن هری کرده بود زین رو میترسوند. اینکه میخواست چیز‌های بیشتری رو تجربه کنه...

سرش رو گرفت...
باید جادو رو پیدا میکرد و برمیگشت به زمان خودش!

از جایش برخواست و لباس‌هایی که هر گوشه از اتاق افتاده بود رو برداشت. ساعتی به روشن شدن هوا مونده بود و زین تصمیمش رو گرفته بود...

حالا که هری قصد برگشتن نداشت اون باید یه کاری به جز نگران شدن برای پسری که فقط چند وقت بود اون رو میشناخت میکرد.

بدون برداشتن چیزی از خونه خارج شد و به سمت پارک نزدیک خونه‌اش قدم برداشت.

همونطور که قدم‌های کوتاه و نامطمئنی برمیداشت نگاهش رو به دنیای بالای سرش داد، آسمان هنوز شبناک بود ولی صدای گنجشک‌ها از دور پیدا بود.

با پیچیدن بوی چمن‌ها در فضا زین فهمید که پارک رسیده.
کسی اونجا نبود...خلوت خلوت بود. تنهایی همیشه زین رو میترسوند ولی الان اون چاره‌ای نداشت.

بعضی‌وقت‌ها برای نجات خودت از تموم ترس‌هایت میگذری.

روی همون نیمکت چوبی زیر درخت بید نشست و به روبه‌رویش خیره شد.

میترسید...
از اینکه داشت به این زمان عادت میکرد میترسید...
از اینکه جادو رو پیدا نکنه و برای همیشه اونجا بمونه..‌.
از غیبت یهویی پسر چشم جنگلی...
از جادو و جادوگر‌ها...

بوی دود و عطر آشنایی که به مشامش خورد قلبش رو به لرزه درآورد و گرمی تن نزدیکش اذیتش میکرد.

"توی خوابم چشم‌های طلایی رنگی رو دیدم که منتظرم نشسته بود"
صدای پیر آشنایی کنار گوشش زمزمه کرد.

زین چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. این چیزی بود که خودش میخواست و الان وقت جا زدن و فرار کردن نبود!

چشم‌هاش رو باز کرد و سمت همون پیرزن که باهاش ملاقات نه‌ چندان جالبی داشت برگشت.

"تو باید کمکم کنی"
زین گفت و منتظر جوابی از جانب پیرزن شد.

موه‌های سپید آشفته‌اش زین رو به یاد انیشتین می‌انداخت و لباس‌های تیره‌اش همون بود که در ملاقات اول به تن داشت. به طرز عجیبی اینبار زین از پیرزن مثل بار اول نمیترسید.

LotusWhere stories live. Discover now