1.What just happened

473 92 109
                                    

بند کوله‌‌اش رو سفت گرفت و قدم‌هاشو به سمت اون جنگل تاریک وخوف‌ناک تند کرد.

هنوز هم درک نمی کرد چرا مادربزرگش خونه‌اش دقیقا وسط جنگلی به اون تاریکی و خطرناکی بود و زین هر بار که میخواست ملاقاتش کنه ترس عبور از جنگل به قلبش چنگ می‌انداخت.

بایدم می ترسید...

یه بار چند گرگ وحشی اون رو به منظور طعمه شبشون دنبال کردن و زین تنها کاری که تونست برای نجات دادن جون خودش بکنه، دویدن با تموم نیرویش به سمت کلبه مادربزرگش بود.

یه بارم توی راه جنگل توی گودالی افتاد و این باعث شد پاش آسیب ببینه و تا مدت‌ها نتونه درست حسابی راه بره.

یه بار وقتی که داشت از جنگل برمیگشت طوفان باران شروع شد و اون درحالی که کاملا خیس و گلی شده بود با تب و لرز بالایی به خونه خودش رسید.

و حتی یه بارم میمونی گوشی موبایلش رو دزدید!

با یادآوری اون خاطرات نه چندان جالب پوفی کشید و امیدوار بود این بار هیچ بلای دیگه‌ای سراغش نیاد.

خاک زیر پایش به خاطر بارانی که شب قبلش باریده بود مرطوب شده بود و کفش‌های تازه زین رو کثیف کرده بود، این اتفاق عصبانی و کلافه‌اش کرده بود. با اینکه مادربزرگش رو خیلی دوست داشت ولی شیوه زندگی اون زن رو هیچ جوره درک نمی کرد...

کدوم زن پیری میره وسط جنگلی به اون خطرناکی تک و تنها زندگی کنه؟ معلومه... مادربزرگ اون!

وقتی مثل همیشه به اون تابلوی 'هشدار! این مسیر خطرناک میباشد' رسید چشمهاش رو چرخوند و دقیقا به سمت همون مسیر راه رفت.

از اون راه به کلبه مادربزرگش می رسید و دلیل خطرناکی مسیر دقیقا مادربزرگ زین بود...

مردمی که نزدیک به جنگل زندگی میکردند باور داشتن که زن ساحره‌ای توی جنگل زندگی میکنه ولی زین باور داشت مادربزرگش فقط یکمی عجیبه؛ در نظرش اون مهربون و شیرین بود و هیچ دلیلی برای ترسیدن از مادربزرگش رو توی وجودش نمیدید.

بالاخره بعد از مدتی پیاده‌رویی کردن، کلبه کوچک و قدیمی‌ای از دور پیدا شد و زین با خوشحالی قدم‌هاش رو به سمتش تند کرد. دلش برای مادربزرگش تنگ شده بود...

چند تقه به در چوبی زد و با لبخند ایستاد تا مادربزرگش در رو به روش باز کنه. وقتی خبری نشد چند تقه دیگه زد ولی انگار اون زن خونه نبود.

کلیدی که مادربزرگش بهش داده بود رو از جیبش بیرون کشید، در رو باز کرد و به آرومی سرش رو داخل برد.

"نانا!؟"
زین با صدای بلندی مادربزرگش رو صدا زد اما جوابی از طرف اون زن نشنید.

شونه‌هاشو بالا انداخت و وارد کلبه شد. قدم‌هاشو به سمت جایی که زین معمولا مادربزرگش رو در حال آشپزی یا هر چیزی مثل اون پیدا میکرد پیش گرفت...

LotusWhere stories live. Discover now