لندن هنوز خواب بود و دنیا تا بیدار نشه که هیچ صبحی برای بیدار شدن وجود نداشت.
گنجشکها آوای صبحگاهی رو آغاز کرده بودن تا ماه رو با آخرین مهتابش از آسمان کبود بدرقه کنند.
ستارهها به نوبت خاموش میشدن و حالا با سر و صداهای صبح، محبوب طلایی رنگ ماه هم بیدار شده بود.پرتوهای گرم و طلایی رنگ خورشید راهشون رو از بین کرکرههای باز پرده پیدا کرده بودن و دنیای پشت پلک پسر رو همچون چشمهاش طلایی کرده بود.
دستش رو جلوی چشمهاش قرار داد و لای چشمهاش رو با خستگی باز کرد.
دیشب هری اجازه داده بود که زین توی خونه اجارهای طبقه پایین خونه خودش بمونه و اون وقتی وارد شد به هیچ چیز توی اون خونه توجه نکرد!
مستقیم وارد آشپزخونه کوچک اونجا شد، پشت میز دو نفره نهارخوری نشست و تلاش میکرد چیزی رو که تنها راه نجاتش از گذشته بود درست کنه.ولی تموم شب اون پی پیدا کردن معنی کلمات بی مفهموم و شکلهای توی کتاب مادربزرگش بود.
'گیاه گزنهای که در ته تاریکی محو میشود...
غرق شده در آب خونالودت...
پر پر شدن رز صورتی را ببین...
شعلهای از آتش جهنم را برایش بیاور...
و گلی که شاهد دو عاشق واقعی باشد.'تنها چیزی که داشت گیاه گزنه و گل رز صورتی رنگ بود و زین امیدوار بود بتونه همون مایع لزج صورتی رنگی که اون رو به این حال انداخته بود درست کنه اما هر چی بیشتر کتاب رو میخوند بیشتر گیج میشد.
اون چطور میخواست با یه گیاه و یه گل چیزی که مامانبزرگش درست کرده بود رو درست کنه؟
تموم شب...اون روی صندلی نشسته بود و به جملهها فکر میکرد و بعد از اینکه هیچ نتیجهای نمیرسید عصبانیت از خودش و مادربزرگش تموم وجودش رو فرا میگرفت.
گل رز صورتی پژمرده شد و عمرش به سر رسید اما زین همچنان توی دنیای کتاب غوطهور بود. با ناامیدی سرش رو روی میز گذاشت؛ اون یادش اومده بود که کل روز هیچی نخورده بود و از شدت ضعف و خستگی روی همون میز به خواب رفت.
و حالا زین بازم اینجاست...
اون فکر کرد که شاید یه کابوس طولانی باشه که با خوابیدن ازش بیدار بشه ولی آشپزخونهای که با نور خورشید روشن شده بود واقعی تر از هر واقعیتی بود.سرش رو بلند و بدنش رو که به خاطر خوابیدن به صورت نشسته درد گرفته بود از روی میز بلند کرد. خمیازهای کشید و به اطرافش نگاه کرد...
دیشب به هیچ چیز اون خونه توجه نکرده بود و حالا زین بابت آشپزخونه نقلی با دکوراسیونی قدیمی لبخندی روی لبش شکل گرفته بود. اونجا حس خوبی بهش میداد...
انگار که توی یه فیلم قدیمی بود.از روی صندلی بلند شد و به گل رز صورتی که حالا گلبرگهاش روی میز ریخته بود و گیاهی که بین دستمال آبی رنگ هری خشکیده شده بود نگاه کرد. اون دوتا رسما به هیچ کارش نیومدن!
YOU ARE READING
Lotus
Fanfictionگل نیلوفر نماد مذهب است؛ میپرستمت! نماد زیبایی و پاکی است؛ زیباروی معصوم من. نماد عشق است؛ نماد آن بوسهای که روی لبهایم کاشتی...