10. Feelings

160 33 35
                                    

"...پس برای همین همه داشتن در موردش حرف میزدن؟ اون واقعا جذابه!"

"موهاش رو دیدی؟ هیچ وقت ندیده بودم یه مرد موهایی به رنگ سبز داشته باشه"

"اوه، بیخیال. اون بار که به نمایش سیرک رفتیم رو یادت رفته؟ بیشتر مردها و زن‌ها موهایی با رنگ‌های عجیب و غریب داشتن!"

"یعنی میگی که توی سیرک کار میکنه؟"

صداها با بوهای آشنایی در هم آمیخته شده بودن و صحبت‌های دو نفر پسر چشم طلایی رو کمی به خود آگاه کرد.

"حدس می‌زنم...اون تتو‌های زیادی هم روی بدنش داره"

"هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی جذب آدمی با موهای سبز و کلی تتو روی بدنش بشم!"

"وقتی که آوردنش اونجا نبودم، رُزالي میگفت که هری با عجله اون رو در حالی که دستش داشت خونریزی میکرد آورده"

پلک‌هایش رو از هم گشود و اولین چیزی که دید نور زیادی بود و باعث شد بازم چشم‌هاش رو ببنده اما اینبار با دقت بیشتری به صحبت‌های اون دو نفر گوش سپرد.

"نالیتا حتما بابت این متعجب شده"

"آره ازش پرسیدم، این پسر رو میشناسه. مثل اینکه همخونه‌ای هریه"

"اونا صمیمی به نظر میرسن، هری اون کسی بود که بهش خون اهدا کرد و از وقتی اومدن منتظر مونده که به هوش بیاد"

صداها داشتن دور و دورتر میشدن و زین وقتی مطمئن شد اون دو نفر از اتاق خارج شدن چشم‌هاش رو باز کرد و به آرومی روی تخت نشست و به اطرافش نگاهی انداخت.

به نظر میرسید اونجا یکی از اتاق‌های بیمارستان بود. کمی فکر کرد که چجور سر از اونجا درآورده و با به یاد آوردن اون اتفاق نه چندان جالب نگاهش رو به دستش داد.

دستش کاملا بی‌حس شده بود و باند‌های سفیدی به دورش پیچیده شده بود.

'مطمئنم بخیه خورده'
آهی کشید و از اینکه اینقد بیفکرانه میخواست جادو رو درست کنه از خودش عصبانی بود.

'و هری برگشته...'

همونطوری که به‌ دست‌ زخمیش خیره شده بود ناخودآگاه لبخندی زد. خوشحال بود قبل از اینکه برگرده هری برگشته بود. میدونست اگه به زمان خودش برمیگشت و هری رو نمیدید تا آخر عمرش هر روز بهش فکر میکرد...

'اگه اون نبود احتمالا از شدت خونریزی دستم رو از دست میدادم...'
نفسی بالا کشید و چشم‌هاش رو بست.

'اون جادوی مسخره واقعا داشت به کشتنم میداد'

صدای باز و بسته شدن در باعث شد نگاهش رو بالا بیاره و با دیدن قامت بلند هری ناگهان طلوع طلایی رنگ چشم‌هاش درخشید.

"اوه...به هوش اومدی؟ مرد تو واقعا من رو ترسوندی!"
هری با دیدن زین که روی تختش نشسته بود با لبخندی همیشگی‌اش جملاتش رو بیان کرد و روی صندلی کنار تخت نشت.

LotusWhere stories live. Discover now