«همیشه هوای آفتابی رو بیشتر دوست دارید، مگه نه؟»
صدایی توی سر یونگی زنگ زد. مقابل در بستهی گلفروشی ایستاده بود و به نیمرخ جونگکوک نگاه میکرد.
لبخند زد؛ دو گوشهی لبهاش آروم و با طمأنینه به سمت بالا کشیده شدند و خطهای کمرنگ اطراف چشمهای کشیدهاش، جا خوش کردند.
دستش رو بالا برد و نوک انگشتهاش رو به آرومی روی آستین پالتوی جونگکوک کشید. انگشتهاش میسوخت. نقش لبخند روی صورت رنگ پریده اما پختهاش، پررنگتر شد.
سوزش نامحسوسی که به خاطر لمس مداوم برگهای همیشه سبز کاج روی پوستش میرقصید، بهش احساس نامحسوستری از زنده بودن میداد. باید فراموش میکرد.
جونگکوک نگاهش رو از گلفروشی تاریک گرفت و به یونگی دوخت. قبل از اینکه بتونه انگشتهاش رو عقب بکشه، جونگکوک دستش رو گرفت و غمگینترین لبخندش رو روی صورتش کشید. «بریم؟»
یونگی سوزش صد درخت کاج رو توی قلبش احساس کرد اما لبخندش رو پاک نکرد. «بریم.»
دو مرد، کنار خیابون روی پیادهرو شروع به راه رفتن کردند. یونگی به گرمای دستهای جونگکوک فکر کرد و با خودش گفت همین کافیه. برای اولینبار احساس کرد ثانیههای گذرایی که برای نگه داشتنشون از تمام زندگیش گذشته بود، همیشه کافی بودند.
نگاهش رو به درختهای بدون برگ کشید و به بوتههایی که گلهای سرخشون از سرما پنهان شده بودند. به آسمون همیشه ابری ساوثهمپتون که امروز آبی بود نگاه کرد و به مردم، که بدون چتر، آزادانه حرکت میکردند. چشمهاش رو به بچههایی که وسایل پیکنیک رو روی زمین پهن میکردند دوخت و احساس کرد همین کافیه. دنیای زیبایی بود.
دونههای برف، یکروز باید آب بشن و برن. گاهی قبل از لمس تن زمین و گاهی مدتها بعد از اون. و یونگی این رو فهمیده بود. فهمید و تصمیم گرفت به جای تلاش برای نگه داشتنشون توی دستهاش، نگاهشون کنه. تا زمانی که ناپدید بشن.
جونگکوک مقابل ایستگاه اتوبوس ایستاد. یونگی به صندلیهای خیس و خشک نگاه کرد. لبخند زد. «میشه راه بریم؟»
جونگکوک سرش رو تکون داد و به راه رفتن ادامه دادند. یونگی دست عرق کردهی اون مرد رو فشرد. جونگکوک به سرعت دستش رو جدا کرد، کف دستش رو به شلوارش مالید تا عرقش پاک بشه و دوباره انگشتهای یونگی رو میون انگشتهاش قفل کرد.
یونگی به آرومی خندید. «بعد از این همه سال، هنوز این کار رو میکنی؟»
جونگکوک متقابلا خندید. «برای اینکه نمیخوام دستم رو ول کنی.» و خندهی هردوتاشون رو به لبخند مغمومی تبدیل کرد.
یونگی دهنش رو باز کرد اما جونگکوک زودتر به حرف اومد. «میدونم.» آهی کشید. «میدونم چی میخوای بگی.» تکخندهای کرد «همیشه من خودخواه بودم. من دستت رو رها کردم.»
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...