-چپتر پایانی-
فلق: [ ف َ ل َ ] (ع اِ) هرچه شکافته شود، از روشنی بامداد یا سپیدی آخر شب که سرخی آفتاب است.
همهمهی خوشایندی گوشهای جونگکوک رو نوازش میداد. دلش برای این گرما و شلوغی تنگ شده بود. دلش برای یک روز عادیِ دیگه تنگ شده بود؛ یک روز بیتظاهر، و حالا اون روز رسیده بود.
روی مبل جا به جا شد و کمرش رو صاف کرد. به موهای بلند و قهوه.ای ملانی نگاه کرد که چطور روی شانههاش رقاصی میکردند و گونههاش که از نگاه کردن به اریک، سرخ شده بودن. جونگکوک خندید. برای جوونترها فهمیدن این مسائل یکم بیشتر زمان میبرد.
تهیونگ کنار دیوار تکیه زده بود و با تردید، گیلاس نوشیدنیش رو نگاه میکرد. بینیش رو چین داد و سعی کرد از روی بوی اون مایع طلایی شفاف، تلخی یا شیرینیاش رو حدس بزنه. در نهایت تسلیم شد و جرعهی کوچکی ازش رو سر کشید. جونگکوک به در هم رفتن ثانیهای صورتش خندید. به این که جیمین تند خودش رو به دوست پسر لوسش رسوند و دور دهنش رو پاک کرد هم، خندید.
نیت و چارلی روی زمین نشسته بودن و مشغول خراب کردن دکمههای دستهی کسنول بازی جونگکوک بودن. خب، اون مرد برای امروز اهمیت دادن به کنسول عزیزش رو فراموش کرده بود.
سرش رو چرخوند و از روی شونهی چپش به درخشان ترین عضو اون جمع نگاه کرد. از جا بلند شد و به ستون کنج دیوار تکیه زد. محو تماشای آرامش و متانت شوهرش شد. محو تماشایِ انگشتهای گرم، و هنوز آراسته به حلقهی ازدواجش، که سخت سرگرم پیچیدن رولهای سوشی بود.
بعد از مدتها روی لبهای غمگینش لبخند میدید. توی چشمهاش دیگه خبری از اشک نبود. نه. اونها از پسش براومده بودن. به موهای بلند شدهی یونگی نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد. اون مرد بینهایت زیبا بود. زیبا و به صبوری کوهستان.
یونگی سنگینی نگاهِ جونگکوک رو حس کرد. بعد از این همه سال، میدونست که تفاوت نگاه شوهرش با بقیه چیه. سر بالا کرد و به قامت بلندش لبخند زد. از دیدن این که اون مرد در حال تماشاش بود، توی قلبش احساس جوانی کرد. بعد از مدتها جونگکوک با نگاهش باهاش حرف زد. بهش گفت زیبا. یونگی دلش برای این تجربه تنگ شده بود.
وقتی که جیمین آخرین رول سوشی رو هم خورد و چشمهاش رو از شدت خوشمزگیش برای چند ثانیه بست، تهیونگ لیوان آبش رو روی میز گذاشت و اریک دستمال رو به سمت ملانی تعارف کرد، یونگی با لبه ی قاشق به شیشهی گیلاسش ضربهای زد و توجه جمع رو به سمت خودش جلب کرد.
جونگکوک بغضش رو قورت داد و از جاش بلند شد. پشت صندلی یونگی ایستاد و دستهای لرزونش رو روی شانهی مرد گذاشت. بعد از این همه مدت فهمیده بود که فقط فکر میکرده شجاع تره. نه. اون شجاع نبود. از این که لبهاش رو باز کنه و خبر رو اعلام کنه، وحشت داشت. با این حال میدونست که شکوفهی سیبش، نمیگذاره تنهایی با این کابوس مواجه بشه.
YOU ARE READING
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...