یونگی میترسید. میترسید چشمهاش رو باز کنه و ببینه سنگینیِ تن کسی که روی بدنش به خواب رفته بود، متعلق به جونگ کوکش نباشه. میترسید عطری که از منافذ پوست همسرش بینیش رو پر کرده بود، فقط یه رویای دیگه باشه.دستش رو روی پیشونیش گذاشت و شقیقه هاش رو ماساژ داد. آب دهانش رو به سختی قورت داد. تا خواست دهان باز کنه، صدای گرفته و خواب آلود جونگ کوک توی گوشهاش نشست. «بیدارم یونگی. بیدارم.»
به سرعت چشمهاش رو باز کرد و قلبش با واقعی بودن اون تصویر لرزید. برای بار هزارم اون مرد طی این هیفده سال و خرده ای قلبش رو لرزوند. «سروصدا کردم؟» مردد پرسید.
«ضربان قلبت زیر گوشم ناگهان زیاد شد. بعد از این همه سال میدونم که این یعنی بیدار شدی.» پاسخ داد و بدن خشک شده اش رو حرکت داد. خودش رو تا روی زمین انداخت و روی فرش نازک، بدنش رو رها کرد.
یونگی با حسرت تمام نشدنیای به تتوی زیر سینهی چپ مرد نگاه کرد.
یه شکوفهی سیب.
جفت همین تتو روی سینهی خودش بود. یه شالگردن که شقورق ایستاده. شالگردن شازده کوچولو.
روی کاناپه نشست و سعی کرد بدنش رو با کوسنی که تا حالا زیر سرش بود، بپوشونه. نمیدونست باید چی بگه. میترسید. میترسید که جونگ کوک بلند شه، لباسش رو بپوشه و بره. بدون این که توضیحی بده. کاری که دفعهی پیش کرده بود.
کاش جونگ کوک میفهمید. کاش یک نفر آشوب توی ذهنش رو می فهمید. «اگه خواستهات اینه، پس حرف بزن. هیچکس قدرت خوندن فکر بقیه رو نداره.» صدایی درونش بهش تشر زد.
«میخوای یه دوش بگیری؟» بالاخره به زحمت گفت و نگاهی به لکههای خشک شدهی روی کاناپه انداخت. دلش میخواست از خجالت آب بشه.
«گشنمه.» جونگ کوک بین خواب و بیداریش گفت. یونگی لبخند زد. هنوز از یه چیز راجع به این مرد مطمئن بود؛ از اشتهای همیشه بازش. بلند شد و شلوارش رو از روی زمین برداشت. فعلا، برای این لحظه، هیچچیزی مهم نبود. مهم نبود اگر همسرش میخواست بره. مهم نبود که این لحظه جاودانه نمیشه. میخواست برای یک بار هم که شده، بدون ترس از آینده و عواقبش زندگی کنه.
در یخچال رو باز کرد و تصمیم گرفت پن کیک عسلی بپزه. جونگ کوک بالاخره بلند شده بود و به سمت حمام میرفت. بین راه ایستاد و راهش رو به سمت آشپزخانه کج کرد. روی سرشونهی برهنهی یونگی، که در حال به هم زدن مواد پن کیک بود، بوسهی ریزی گذاشت و دوباره به سمت حمام برگشت.
هنوز وسایل بهداشتیش توی سبد زرد روشنی داخل کمد حمام بود. با غم لبخند زد. توی آینه به صورت اصلاح نشده و بهم ریختهاش نگاه کرد. گردنش کبودیهای پراکندهای داشت. روشون دست کشید و به خاطر درد، هیس.
ESTÁS LEYENDO
Butterfly's Repose - [Completed]
Romanceعشق من؛ وقتی درختهای همیشه سبز، زرد شدند و شاخههای منجمد، شکوفه دادند، بیا و دستم رو بگیر؛ نجاتم بده. صدای من رو میشنوی؟ زمان مرگ پروانهها نزدیکه. عشق من، بهم نگفتی؛ این عشق ما بود که مسمومشون کرد؟ |یونکوک - ویمین| |انگست| BTS YOONKOOK/VMIN...